-
حرفی برای تو ... متنی برای من
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 13:02
برای اعتراف به کلیسا می روم رو در روی علف های روییده بر دیوار کهنه می ایستم همه گناهانم را یکجا اعتراف می کنم بخشیده خواهم شد به یقین علف ها بی واسطه با خدا سخن می گویند - - - - -- - - - - -- - - - - - -- - - - - - -- - - -- - - -- - -- - - - سلام به همه ی دوستای خوب و عزیزم ... شاید اونایی که میان اینجا منو به خوبی...
-
گلایه
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1387 14:02
اومدم که بنویسم ... دیدم همش گلایه ست ... منصرف شدم .
-
وقت رفتن ... انتخابی برای بازگشت
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1387 14:09
نفسم می گوید وقت رفتن دیر است زودتر باید رفت رازها را چه کنم؟ این همه بوی اقاقی که مشامم دارد چشم هایم پرسه زنان کوچه ها را دیدند خلوت و ساکت و سرد یک به یک طی شده اند ای وای کوچه آخر من بن بست است شوق دل دادن یک یاس به یک کاج بلند شوق پرواز کبوتر بر سر ابر سفید پاکی دست پر از مهر و صفای مادر لذت بوسه یار زیر نور...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 20:53
سعی نکن افکار خود را بردیگران تحمیل کنی * باید اجازه داد تا هر فکری که درست باشد چون آبی زلال راه خود را پیدا کند مطمئن باش یک فکر صحیح ثمرات مفیدی خواهد داشت*
-
لیوان آبت را زمین بگذار...
جمعه 10 آذرماه سال 1385 18:32
استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی...
-
شاید قبلا خونده باشیدولی...............
جمعه 3 آذرماه سال 1385 15:41
بابای خانم موشه در حالی که قبض تلفن به دست گرفته بود و داشت داد و بیداد می کرد گفت:پول پنیرتون را باید بدم یا پول تلفنتون رو .زن آقا موشه هم با قیافه حق به جانب ای ایستاده بود می گفت: از صبح تا شب توی این لونه جارو می کنم ، رخت می شورم،و هزار تا کار دیگه. حق تلفن زدن هم ندارم.دختر آقا موشه و پسر آقا موشه هم سرشان را...
-
ذکر علی ( ع )
یکشنبه 23 مهرماه سال 1385 04:51
منت به سرم نیست به جز منت مولا یا هو مددی سرور من حضرت والا یا هو نشود سایه ی تو کم ز سر من یا هو نظری کن به دل در به در من یا هو به گدایت بکن از لطف نگاهی یک عمر پریشانی و از چاله به چاهی جامی که ز دست تو گرفتم ، شرفم داد یک دست می و دست دگر تار و دفم داد دل مست و زمین مست و زمان مست ز جامت عالم همگی شیفته ی عشق و...
-
الها........
جمعه 21 مهرماه سال 1385 05:57
الها ! در پیشگاه تو ایستاده ام و دست هایم را به سوی تو گشوده ام . می دانم که در بندگی ات اهمال کرده ام ودر طاعتت کوتاهی . اگر راه حیاء می پیمودم، بایستی از خواستن و دعا نمودن دست می کشیدم . اما آنگاه که شنیدم گناه کاران را به درگاهت فرا خوانده ای و به امتثال ندایت آمدم و به عواطف تو، ای مهربان ترین مهربانان . التماس...
-
سه شنبه ها
شنبه 8 مهرماه سال 1385 08:47
عزیزم یادت میاد سه شنبه ها پا به پای هم میرفتیم تا کجا کوچه های خلوت رو یادت میاد اون همه صداقت رو یادت میاد عزیزم یادت میاد که گریه هات چه جوری آتیش به جون من میزد نمیشد بهت بگم دوست دارم تا میخواستم زبونم بند میومد کوچه های خلوت رو قدم زدن توی هفته های تلخ و بی صدا حالا روزا همشون سه شنبه اند لعنت خدا به این سه شنبه...
-
ای کاش !!!
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 09:05
ساعت حدود دوازده شب بود و من داشتم با نور چراغ مطالعه درس می خوندم ٬ اونم چه درسی که خوندنش به اندازه تمام عمر آدم طول می کشه و حواسی می خواد که نباید حتی یه لحظه پرت بشه و حواس منم که اصلا گم شده.توی کتاب ها و جزوه ها غرق شده بودم که یه دفعه چشمم افتاد به چراغ مطالعه و دیدم چند تا حشره کوچیک و سبز رنگ دارن دور نور...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1385 16:38
روح بابک در تو در من هست مهراس از خون یارانت ، زرد مشو پنجه در خون زن و بر چهره بکش مثل بابک باش نه سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش دشمن گرچه خون می ریزد ولی از جوشش خون می ترسد مثل خون باش بجوش شهر باید یکسر بابکستان بگردد تا که دشمن در خون غرق شود وین خراب آباد از جغد شود پاک و گلستان گردد....... آیا روح بابکی در ما...
-
تبسم و نگاه ...
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1385 16:46
تنها نگاه بود و تبسم میان ما ،تنها نگاه بود و تبسم ، اما ...نه ... گاهی که از تب هیجان ها بی تاب می شدیم گاهی که قلب هامان می کوفت سهمگین گاهی که سینه هامان چون کوره می گداخت دست تو بود و دست من این دوستان پاک کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند وزین پل بزرگ پیوند دستها ، دل های ما به خلوت هم راه داشتند... یکبار نیز اگر...
-
آدما !!!
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 08:33
تو دنیا دو تیپ آدم وجود داره : تیپ اول اون هایی هستند که فقط راه عقل رو می شناسن و تیپ دوم کسایی هستند که فقط راه ا حساس رو بلدند. هر دوی این ها به یه نقطه می رسن و اون نقطه ٬ خداســـت . یه معبد بیشتر وجود نداره ٬ اما این معبد دو تا دروازه داره !
-
سلام بر مهدی بهار قلبها
شنبه 18 شهریورماه سال 1385 02:14
خدایا ،خداوندا ! پروردگار والها ! ما شنیدیم منادیی فریاد می زد که"به خدا ایمان آورید !" پذیرفتیم وایمان آوردیم .واکنون گواهی می دهیم که الاهی ومعبودی جزئ تو نیست ، و تو یگانه ایی وانبازی نداری وگواهی می دهیم که محمد بنده ئ تو و فرستاده و رسول تواست ،واو وخاندان اوحبیبان تواند و دوستان واقعی تو.وگواهی می دهیم که علی...
-
مناجات
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 21:33
کودک کودک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم،اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش رااز نگاهش میشد خواند،اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ودلخوش کرده ایم که سکوت کرده ایم. سکوت ((پر))بهتر از فریاد ((توخالی)) نیست؟ فکر میکنیم کسی هست که سکوت ما را بشکند اما افسوس که انتظار بی فایده است. آنقدر...
-
قصه ای از غصه ی عشق
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1385 22:49
انگاردیروز بغضی در گلوی آسمان ، زیر سایه ی ابرها چمباته زده بود ... پرنده ای کوچک بی صدا در دل از سرود غم میخواند وبا فریاد در دل میگریست... غصه همچو سنگی بر دل سنگینی میکرد... خوب گوش کن!... شاید آواز قلبم که عشق تو را فریاد میزنند برایت آشنا باشد... ناله و فغان دستانم را بایدشنیده باشی که از نبود عطر دستانت تا به...
-
کویر تنهایی
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1385 17:19
کویر تنهایی کوله بار خستگی هایم را به باد حسرت سپرده ام و دست خالی در کویر خاطره قدم می زنم تا شاید چشمانم بیابان تشنه ی روحم را سیراب کند و مرحمی بر لب های خشکیده ام شود .شاه کلید کهنه ی صندوقچه ی قلبم را از بین انبوهی از کلید های زنگ زده پیدا می کنم و صندوقچه را می گشایم . دفتر خاطرات غبار گرفته را بر می دارم و به...
-
من و ستاره
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 10:12
امشب برای بار هزارم است چشمانم خیره به آسمان دوخته شده است... چشمان جستجوگرم هرشب به دنبال درخشش بی حد و حصرش هستند... مثل اینکه آنها هم میدانند با دیدار دوباره اش مرهم اشک هاشان و التیام دردهاشان را جسته اند... انگار بعد از آن شب که روی آخرین پله ی نردبان آسمان پا گذاشتم دیگر خبری از او نشده... همان شب را می گویم که...
-
گنجشک و خدا...
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1385 22:11
..... و گنجشک روی بلند ترین درخت دنیا نشسته و چشم به آدمیان دوخته بود عده ای را خوشبخت دید و عدهای را بدبخت ، جمعی غرق در ثروت و جمعی دگر در فقر و تنگدستی ، دسته ای در سلامت و دسته ای به بیماری و ... هزاران گروه که هر یک را حالی بود . خدا گفت : به چه می نگری ؟ گنجشک گفت : به احوال آفریده هایت . خدا گفت : چه میبینی ؟...
-
بکش اما خوشگلم کن !!!
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 19:34
خانوما برای زیبایی چه ها که نمی کنن ... ماسک ها ... لوازم آرایش و انواع عمل های زیبایی. با این همه نمیشه تقصیر را به کلی متوجه خانوما دونست٬ در حقیقت این نشون می ده که مردا چه چیزی رو در زن ها می بینند و می پسندند. این دیدگاه سطحی مردها رو درباره زیبایی به خوبی نشون می ده. برنزه شدن پوست هم یکی از همین جنغولک بازی...
-
پرسه های شبانه
جمعه 20 مردادماه سال 1385 08:36
اول سلام و بعد........ پرسه های شبانه ماییم و پرسه های شبانه: همین وبس تا بانگ صبح،شعروترانه: همین و بس فرجام ماجرای بد روز را مپرس خوش باد قصه های شبانه، همین و بس بعد از من و تو-از من وتو-یادگار چیست؟ یک مشت داستان وفسانه: همین وبس مشتاقم و به خاطریک لحظه دیدنت آورده ام هزار بهانه : همین و بس یک روح شرحه شرحه و یک...
-
هنوز هم زندگی زیباست...
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1385 00:32
... گاهی که دلم به اندازه تمام غروب ها می گیرد چشمهایم را فراموش می کنم اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به تو نمی رساند من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند با این همه ، نازنین ، این تمام...
-
یه فیلم هندی تو مانیتور !!!
شنبه 14 مردادماه سال 1385 19:03
تو می نویسی : برم ؟ من می نویسم : مگه جلوتو گرفتم ؟ تو می نویسی : باشه ٬ گودبای تو مانیتور خیلی خوش تیپ تر از اونی هستی که یادمه ! می گن بعضی ها تصویرشون بهتر از خودشونه. اسمشون چی بود ؟ آهان ٬ فتوژنیک ٬ خوش عکس ٬ چه می دونم خوش تیپ تو مانیتور ... سر تو که خم می کنی کامپیوتر هول می شه ٬ یه لحظه هنگ می کنه ٬ یادم می...
-
اولین نوشته ی افسونگر ...
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1385 16:19
از دل تا قلم از دل تا قلم فریاد خاموش من است. من از دل می نویسم تا سیاه مشقی باشد برای دلهایی که پر از چینی های ترک خورده اند و به یک تلنگر می شکنند صخره هم تحمل این همه سکوت را ندارد.کاش می شد بی کسی ها را غرق کرد و با امید به زندگی ادامه داد.کاش می شد تنها نبود و لحظه ها را با شمردن نفسهای خسته خود نگذراند ....
-
آه دختر ...
یکشنبه 8 مردادماه سال 1385 07:23
سلام به همه دوستای خوبم. این بار یه شعر رو واستون میذارم. خودم این شعر رو خیلی دوست دارم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد: بانگ برداشتم : آه دختر وای ازین مایه بی بند و باری بازگو ، سال از نیمه بگذشت از چه با خود کتابی نداری ؟ می خرم ؟ کی ؟ همین روزها آه آه ازین مستی و سستی و خواب معنی ی وهده های تو این است نوشدارو پس از...
-
لیلة الرغائب، شب آرزوها
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 01:53
لیلةالرغائب، شب آرزوها ست (شب اولین جمعه ماه رجب که برای مردگان خیرات کنند روایت شده از ابو جعفر ثانی حضرت امام جواد (ع) که فرموده مستحب است که هر آدمی بخواند این دعا را در اول رجب بعد از عشاء: ای خدا از تو در خواست می کنم با اینکه تو پادشاهی و بر هر چیز مقتدری و توئیکه هرچه بخواهی از امرت موجود می شود . ای خدا، من رو...
-
معرفی اعضا
دوشنبه 2 مردادماه سال 1385 20:51
سلام ... به خاطر این که بیشتر با اعضای وبلاگ آشنا بشین اونا رو براتون معرفی می کنم : نفر اول : خاله سارا ... یکی از نویسنده های قدیمی در وبلاگ ها هست و آدرس وبلاگ اصلی خودش هم www.gha3edak.persianblog.com هست ...که می تونین متن های قشنگش رو اونجا بخونین . نفر دوم : دختر مشرقی ... باز هم یکی دیگه از وبلاگ نویس ها ......
-
پرتو آفتاب !!!
سهشنبه 27 تیرماه سال 1385 12:33
نمی دونم تا حالا شده یه شعر تا اعماق روحت نفوذ کنه گوش دادن به شعرهای مارگوت بیکل با صدای احمد شاملو بدجوری به من فاز میده... اینم یه نمونه اش ! گاه آرزو می کنم ای کاش برای تو پرتو آفتاب باشم تا دست هایت را گرم کند اشک هایت را بخشکاند و خنده را به لبانت باز آرد پرتو خورشیدی که اعماق تاریک وجودت را روشن کند روزت را...
-
می ترسم !!!
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 15:19
میترسم . میترسم؛ نه از تعقیب سایه و سنگ ، نه از شبهای بیمهتاب و زوزهی گرگ ، از آدمها... از آدمها میترسم . از آنکه با من مینشیند و برمیخیزد . از آنکه هر صبح به سلامی و لبخندی پاسخم میگوید . از دوست نمایان ... از آنکه دوست مینماید میترسم . از همانانکه ــ به قول فروغ ــ مرا میبوسند و طناب دار مرا...
-
این سفر همره تاریخ به جا می ماند !!!
یکشنبه 18 تیرماه سال 1385 08:47
(( این سفر همره تاریخ به جا می ماند )) نتوان گفت که این قافله وا می ماند خسته و خفته از این خیل جدا می ماند این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی این سفر همره تاریخ به جا می ماند دانه و دام در این راه فراوان اما مرغ دل سیر ز هر دام رها می ماند می رسیم آخر و افسانه ی وا ماندن ما همچو داغی به دل حادثه ها می ماند بی صداتر...