سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

ای کاش !!!

 lamp

ساعت حدود دوازده شب بود و من داشتم با نور چراغ مطالعه درس می خوندم ٬ اونم چه درسی که خوندنش به اندازه تمام عمر آدم طول می کشه و حواسی می خواد که نباید حتی یه لحظه پرت بشه و حواس منم که اصلا گم شده.توی کتاب ها و جزوه ها غرق شده بودم که یه دفعه چشمم افتاد به چراغ مطالعه و دیدم چند تا حشره کوچیک و سبز رنگ دارن دور نور چراغ می چرخن و از شوق اون نور بزرگ تو دل تاریکی هی می خورن به هم ٬ انگار داشتن دور نور طواف می کردن تو اون لحظه می شد از خوشی اونها یه کمی دزدید و توی اون تاریکی بدون هیچ دغدغه ای خندید. اما هنوز چیزی از اون خوشی نگذشته بود که یه دفعه یه اتفاقی افتاد ٬ یکی از حشره ها افتاد پایین چراغ٬ اول فکر کردم اینم یه جور بازیه اما چیزی نگذشت که اون یکی هم افتاد و دوباره یکی دیگه و یکی دیگه...

هیچ کس نبود که چراغ رو طواف کنه ٬ حشره ها مرده بودن اما تنها حس خوبی که وجود داشت این بود که به هدفشون رسیده بودن و اون وقت بر باد رفتند .

ای کاش ....

حالا دارم به ابن فکر می کنم که ای کاش منم مثل اون حشره بودم !

نظرات 10 + ارسال نظر
یک بغل احساس چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:36 http://sorahi.irxblog.com

سلام
زیبا بود و تامل بر انگیز
بعضی وقت ها آدم نمی دونه باید چی بگه
شاد باشی

همسفر چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:46

چون که من از دست شدم در ره من شیشه منه هرچه نهی پا به نهم هر چه گذاری شکنم

آتنا چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:04 http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام:
بهارعمر مرا می کنی پریشان تو
دوباره قلب مرامی کنی پشیمان تو
هوای گریه من تاهمیشه بارانی ست
دلیل این همه آه و نگاه باران تو
بدون خبرمی روی خدا بهمراهت
برای دفعه آخر ، سلام پایان تو
بلای رفتن تو می کشد مرا آخر
برای این من خسته سلاح بران تو
دلم گرفته عزیزم ، بیا بیا برگرد
دریغ وحسرت وآه وفغان وافغان تو
همیشه فکرتوام هرکجا که خواهی بود
سلام وصحبت و ذکرودعای هرآن تو
گلایه می کنم اما گلایه کافی نیست
کسی که می کندم مرد خانه ویران تو
قسم به چشم سیاهت که بی تومی میرم
برای قلب شکسته ، دوا و درمان تو
نفس برای کشیدن بهانه می خواهد
شکوه و خرمی فصل نوبهاران تو
سبز باشید و پایدار

Alireza چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:26 http://kelase2.blogfa.com

سلام!
خیلی زیبا بود!
ولی چرا؟!؟!
فعلا!

همسفر چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 16:45

ای مرغ سحر عشق زپروانه بیاموز کان سوخته را جان شد وفریادنیامد

نازنین چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:45 http://www.nazi-biria.co.sr

سلاااااااااااااام خاله جونم
قربونت برم....مثه همیشه بیسته بییسسسسسسسسسسسست ...( بوووووووس) فدای تو بابااااااااااااااای.

سوداگر چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:51

سلام ...

عالی بود خاله جون ...

مثل همیشه آپ دیت هات فوق العاده ست ...

ببخش دیر اومدم ...

سوداگر چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:53

آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم

شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم

تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم

شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم

سوداگر چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:54

گریه کردم تا بدونی زندگی بی غم نمیشه اگه دستم و بگیری از غرورت کم نمیشه ساکت و صبور و عاشق وقتی حوصله نداری پیش حرفای دل من حرف عشق و کم میاری لحظه هام تلخ و حقیرن وقتی قهری با دل من کاش چشات یه جاده میزد از دل تو تا دل من

دختر مشرقی شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 20:30

سلام.کاش..............منم غرق ای کاش ها شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد