سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

ای کاش !!!

 lamp

ساعت حدود دوازده شب بود و من داشتم با نور چراغ مطالعه درس می خوندم ٬ اونم چه درسی که خوندنش به اندازه تمام عمر آدم طول می کشه و حواسی می خواد که نباید حتی یه لحظه پرت بشه و حواس منم که اصلا گم شده.توی کتاب ها و جزوه ها غرق شده بودم که یه دفعه چشمم افتاد به چراغ مطالعه و دیدم چند تا حشره کوچیک و سبز رنگ دارن دور نور چراغ می چرخن و از شوق اون نور بزرگ تو دل تاریکی هی می خورن به هم ٬ انگار داشتن دور نور طواف می کردن تو اون لحظه می شد از خوشی اونها یه کمی دزدید و توی اون تاریکی بدون هیچ دغدغه ای خندید. اما هنوز چیزی از اون خوشی نگذشته بود که یه دفعه یه اتفاقی افتاد ٬ یکی از حشره ها افتاد پایین چراغ٬ اول فکر کردم اینم یه جور بازیه اما چیزی نگذشت که اون یکی هم افتاد و دوباره یکی دیگه و یکی دیگه...

هیچ کس نبود که چراغ رو طواف کنه ٬ حشره ها مرده بودن اما تنها حس خوبی که وجود داشت این بود که به هدفشون رسیده بودن و اون وقت بر باد رفتند .

ای کاش ....

حالا دارم به ابن فکر می کنم که ای کاش منم مثل اون حشره بودم !

روح بابک در تو
در من هست
 مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
 سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش
 دشمن
 گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر باید یکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد
 از جغد شود پاک و
گلستان گردد.......

آیا روح بابکی در ما باقی مونده؟