سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

قصه ای از غصه ی عشق

 

انگاردیروز بغضی در گلوی آسمان ،  زیر سایه ی ابرها چمباته زده بود ...

 

پرنده ای کوچک  بی صدا در دل از سرود غم میخواند وبا فریاد در دل میگریست...

 

غصه همچو سنگی بر دل سنگینی میکرد...

 

خوب گوش کن!... شاید آواز قلبم که عشق تو را فریاد میزنند  برایت آشنا باشد...

 

ناله و فغان دستانم را بایدشنیده باشی که از نبود عطر دستانت تا به آسمانها میرسد...

 

 مثل اینکه دستانم نیزچشمانم را میفهمند!

 

 کاش  جاری شدن خون از چشمهایم  را می دیدی  که  از نبود الماس سیاه چشمانت صورتم را

 

 رنگین کرده است...

 

 آن لحظه که وقت رفتن بود...آن دقیقه ی شوم که  بهانه ای برای گریستن هزار باره بود، فهمیدی

 

 که چه با گستاخی از من و تو عبور کرد!...

 

 وای خدایا مرا از من میگرفتی  و به من آن لحظه را  نمیدادی...

 

رفتی! ....من ماندم و ...

 

باز هم در آغوش تنهایی محکوم به تنهایی خواهم شد ....

 

باز هم صدای سنگین سکوت در پیچ و خم های راهروی  زندان جدایی مرا کرخواهد کرد...

 

باز هم خیره شدن به انتهای جاده ی عشق چشمانم را کور خواهد کرد...

 

دوباره  دوری مرا نیمه جان خواهد کرد...

 

کاش میدانستی که پاد زهر و داروی معالج برای زخم عمیق قلبم در دستانت و در مخمل نگاهت

 

 جا مانده است...

 

سلام.....

 

امروز نوبت سوداگر، مدیر وبلاگ بود که آپدیت رو انجام بدن..ولی به دلیل مسافرت نتونستن...

 

به خاطر همین طبق نظرشون  من به جاشون آپدیت کردم...

 

در ضمن من یه تشکر بهشون بدهکارم!...به خاطر اینکه منو به عنوان یکی از اعضای این گروه انتخاب کردن...واقعا ممنونم...

 

در مورد آپدیت هم باید بگم که چون با عجله شد خیلی خوب از آب در نیومد که اونم باید به بزرگی خودتون ببخشین...

 

 

کویر تنهایی

کویر تنهایی

کوله بار خستگی هایم را به باد حسرت سپرده ام و دست خالی در کویر خاطره

قدم می زنم تا شاید چشمانم بیابان تشنه ی روحم را سیراب کند و مرحمی

بر لب های خشکیده ام شود .شاه کلید کهنه ی صندوقچه ی قلبم را از بین انبوهی از

کلید های زنگ زده پیدا می کنم و صندوقچه را می گشایم . دفتر خاطرات غبار گرفته

را بر می دارم و به مرور اوراق آن می پردازم .دفتری که هر ورقش تداعی

ناملایمات روزگار است . دوباره سراغ پنجره می روم و کویر را به نظاره می نشینم .

کویری که با هیچ رودی سیراب نمی شود کویر تنهایی من .

 

 

((....))

حس مبهمی است زندگی کردن همچون قدم های لرزان و سست محکوم به

اعدامی نا امید که لحظه لحظه به مرگ محتوم خود نزدیک می شود .و رؤیایی بیش

نیست قدم زدن در جوارگل اقاقیا در زمانی که قلبها هم از سنگ شده اند .تو فریاد

می زنی و آنها بی خیال از کنارت می گذرند بی آنکه دستت را بگیرند و تو در این

ویرانه ی عشق در حسرت نگاه محبت آمیزی می سوزی.

 

 

کلام آخر

خدایا مهر بانا خسته ام من

                به عشق تو همه دل بسته ام من

خداوندا دلم را با نگاهت

                 از این پستی دنیا رهانیده ام من