تو چه زود بار خود را بستی!
کاشکی حوصله می کردی،
می خواستم با تو بگویم:
از لحظات سرد با تو بودن که اندامم را کرخت می کرد،
از روزها و شبهایی که بر زخم هایم
بخیه می زدم...بی آنکه تو بدانی.
می خواستم با تو بگویم:
تو اگر مرهمی نیستی برای زخم هایم،
بگذار کهنه شوند.
تو برو ای نامهربان،
"می بخشمت"
اما ای کاش دم آخر بر بخیه هایم ناخن نمی کشیدی،
تا جای زخم هایی که زدی تا ابد بر پوست روحم باقی نماند!
و شادی های کوچکم را پرپر نکند.
کاشکی حوصله می کردی...
چه حرف ها داشتم برای با تو گفتن،
که حال تا همیشه زیر پوستم می خزند،
و آزارم می دهند.
کاشکی حوصله می کردی...
کسی سرزده میآید.
در دلت جایی برایش خالی میکنی.
و همه میرنجند از اینکه جایشان تنگ شده.
بعضی حتی رهایت میکنند و میروند.
کسی سرزده میآید.
صفای مجلسات میشود و قبله نگاهات.
چشمهایش آئینه آینده،
و حرفهایش مرهم زخمهای کهنه
کسی سرزده میآید.
از قصه آمدن میگوید،
و از افسانه ماندن.
کسی سرزده میآید.
و تو خورشید را پشت ابرهای تیره پنهان میکنی.
و چشمهای آسمان را میبندی،
تا در این خلوت عاشقانه،
دور از همه دیدگان،
ما شدن را تجربه کنی.