سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

گنجشک و خدا...

 

.....و گنجشک روی بلند ترین درخت دنیا نشسته و چشم به آدمیان دوخته بود

 

 عده ای را خوشبخت دید و عده‌ای را بدبخت ، جمعی غرق در ثروت و جمعی

 

 دگر در فقر و تنگدستی ، دسته ای در سلامت و دسته ای به بیماری و ...

 

 هزاران گروه که هر یک را حالی بود .
 
خدا گفت : به چه می نگری ؟
 
گنجشک گفت : به احوال آفریده هایت .
 
خدا گفت : چه میبینی ؟
 
گنجشک گفت : در عجبم ، از عدل و احسان تو به دور است که عده ای بدین سان

 

 و عده ای ...
 
خدا گفت : آیا پاسخی بر شگفتی ات می یابی ؟
 
گنجشک گفت : تنها بر این باورم که در حق آفریده هایت ظلم نخواهی کرد .
 
خدا گفت : تندرستان را آفریدم تا به بیماران بنگرند و مرا برای سلامتی خود

 

 سپاس گویند و بیماران را تا نظر بر تندرستان انداخته با شکیبایی به درگاهم

 

 دعا کنند که سلامت نصیبشان گردانم .
 
توانگران را آفریدم تا به تهیدستان بنگرند و مرا به واسطه توانگرییشان شکر

 

 کنند و به فراموشی نسپارند تهیدستان را ...

 

 و تهیدستان را که چشم به توانگران دوخته و مرا در رفع تنگ دستیشان بخوانند .
 
و این همه را آفریدم تا در خوشحالی و بدحالی ، در سلامت و بیماری و در هر حال

 

بیازمایمشان هر که را به واسطه آنچه می‌کند سوال خواهم کرد .

 

توجه ...

چهار نفر بودند. اسمشان این ها بود:‌ همه کس، یک کسی، هرکسی،

هیچ کس.


کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام

 

 می رساند. هرکسی  می توانست این کار را بکند،‌ اما هیچ کس این کار را نکرد.

 

 یک کسی عصبانی شد،چرا که این کار، کار همه کس بود، اما هیچ کس متوجه

 

 نبود که همه کس این کار را  نخواهد کرد.

 

 سرانجام داستان این طوری تمام شد  که هرکسی یک کسی  را سرزنش کرد که چرا

 

 هیچ کس کاریرا نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد.