من و بهار این روزها مدام با هم در حال گفتگو هستیم : من به او
می گویم بهار ! راستی این همه زیبایی چرا همراه این همه دلتنگی
است ؟ او می گوید من فرصت عاشقی هستم مرا می شناسی ؟ ...
من می پرسم دلم می گیرد بهار ... می گوید من شراب مدام هستم
مرا نوش کن .... می گویم بهار دلم را به چه کسی بسپارم در جنگل
نامهربانیها ؟ می گوید .... سالها من هم منتظر آزادی همه قناریهای
دنیا بوده ام ! .... بهار چرخ می زند و می خندد و من نگاهش می کنم ...
آرام آرام رنگهای دامنش را نشانم می دهد و دل من هرروز می چرخد ...
می زند خود را به در و دیوار و شب مست و بی هوش خود را می اندازد
به دامن من و من باز می گویم فردا سؤالهای بیشتری از بهار خواهم پرسید
شاید این یکی جواب بهتری داشته باشد .........