سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

من و بهار ...

من و بهار این روزها مدام با هم در حال گفتگو هستیم : من به او

 

 می گویم بهار ! راستی این همه زیبایی چرا همراه این همه دلتنگی

 

است ؟ او می گوید من فرصت عاشقی هستم مرا می شناسی ؟ ...

 

 من می پرسم دلم می گیرد بهار ... می گوید من شراب مدام هستم

 

 مرا نوش کن .... می گویم بهار دلم را به چه کسی بسپارم در جنگل

 

نامهربانیها ؟ می گوید .... سالها من هم منتظر آزادی همه قناریهای

 

 دنیا بوده ام ! .... بهار چرخ می زند و می خندد و من نگاهش می کنم ...

 

 آرام آرام رنگهای دامنش را نشانم می دهد و دل من هرروز می چرخد ...

 

می زند خود را به در و دیوار و شب مست و بی هوش خود را می اندازد

 

 به دامن من و من باز می گویم فردا سؤالهای بیشتری از بهار خواهم پرسید

 

 شاید این یکی جواب بهتری داشته باشد .........