تست خودشناسی: تصاویر ذهنی شما چیست؟

این تست نشان می دهد که تجسم شما درباره ترکیب و اندازه اشیا چطور می تواند بازگو کننده شخصیتتان باشد. پس سوالات را بخوانید, شرایط مورد نظرتان را در ذهنتان به تصویر بکشید و پاسخ هایتان را یادداشت کنید. بعد از مطالعه و تجزیه و تحلیل ممکن است نتایج جالبی درباره شخصیت خودتان دست یابید!

1_ رنگ آبی را چگونه توصیف می کنید؟

تیره سبز شفاف آبی تیره

2_ کدامیک از اشکال زیر را بیشتر دوست دارید؟

  مثلث مربع دایره

3_ جنس شکل مورد نظرتان از چیست؟

فلز الماس شیشه چوب

4_ اسب رویا های شما چه رنگی است؟

  سفید قهوه ای سیاه

5_ در حال حرکت در یک راهرو هستید که دو در می بینید. هر دوی آنها باز هستند. یک کلید روبروی شما روی زمین افتاده. آن را بر می دارید؟

  بر نمی دارم بر می دارم

6_ طوفان در راه است, کدام یک را انتخاب می کنید؟

  یک اسب یک خانه

7_ رنگهای زیر را به ترتیب اولویت دلخواهتان انتخاب نمایید:

سفید سیاه سبز آبی قرمز

دلتنگی

 

بهترين دوست اون دوستي كه بتوني باهاش روي يك سكو ساكت بنشيني

 

 و چيزي نگي و وقتي ازش دور ميشي حس كني بهترين گفتگوي عمرت رو داشتي.

 

------- - - -- - -- - - -- - - - - - -- - - - - - - - - - -

 

 

دلم به وزن آفرينش گرفته است ... حديث جدايي يا نزديكي نيست ... !

 

 قدر يكديگر را نمي دانيم...در دنيايي كوچك هر يك به اندازه قلب

 

خويش گرفتاريم ... « از هيچ كس نمي پرسند چه هنگام مي تواند

 

 خدانگهدار بگويد ...

 

از عادات انسانيش نمي پرسند ... از خويشتنش نمي پرسند ... »

 

 كاشكي مثل روزهاي عيد هر روزمان را .. هر لحظه مان را لبريز از عشق

 

قناعت گونه صرف مي كرديم و بين دلهايمان اين همه گله ديوار نشده بود...

 

كاشكي روزهاي واپسين عاشقي فرصتهاي غنيمتمان بود ...

 

يكديگر را مي فريبيم ..

 

 دل خويش را يك بار هم كه دريايي مي كنيم طوفاني ميشود !

 

 مي خورد به صخره ها مي تازد... ويران مي كند ...

 

چرا ما ياد نگرفته ايم قانون وفاداري را ...

 

 چرا سخت شده است گذشت و گذشتن و دوست داشتن و

 

 دوست داشته شدن بي شائبه ... بي محابا ... بي پروا ...

 

 دلم گرفته است به وزن آفرينش...

 

- - - ----- - -- - -- --- - -- -- - - - - --  -- -

 

 

 

پس ازدوست داشتن، کمک کردن

 

 زیباترین

 

فعل دنیاست

 

 

 

همانند شب ...

 

بشنو از نی چون حکایت می کند ...

اگر مردی می شناسی


که بیش از من تو را دوست می دارد


او را به من نشان بده


 
تا به او تبریک بگویم.


و پس از آن ، او را بکشم.

 

----- - - -- - --- -  - - - - - - - -- - -

 

.... و سلام به دوستای خوب ... دوباره بعد از این همه مدت اومدم ...

 

و حالا که اومدم مطمئن باشین زین پس بیشتر من رو می بینین ...

 

امید که پوزشم رو قبول کنین ...

 

- - - - --- -  - - -  -- -- - -- - - - -- -

 

 

 

من هم مانند توام اي شب تاريك و برهنه


بر جاده فروزاني كه بر فراز رؤياهاي من است راه مي روم


و هر گاه پايم به زمين مي خورد يك درخت بلوط  تناور پديد
مي آيد


نه تو مانند من نيستي اي ديوانه


زيرا تو به پشت سر نگاه ميكني تا ببيني كه جاي پايت بر روي
ريگ به چه

 

بزرگي است


من مانند توام اي شب خاموش و عميق


و در دل تنهايي من الهه اي ست در بستر زايمان


و در وجود آن كه زاييده مي شود آسمان به زمين مي رسد


نه تو مانند من نيستي اي ديوانه زيرا كه تو هنوز در برابر
درد مي لرزي


و از صداي سرود مغاك به وحشت مي افتي


من مانند توام اي شب وحشي و وحشتناك


زيرا گوش هاي من پر است از فرياد ملت هاي مسخر و اه زمين
هاي

 

 فراموش شده


نه تو مانند من نيستي اي ديوانه

 
زيرا كه تو هنوز آن خويشتن حقيرت را به رفاقت مي گيري


و با ان خويشتن غول آسايت رفيق نمي شوي


من مانند توام اي شب بي رحم و هولناك


زيرا كه آغوشم از سوختن كشتي ها در درياروشن مي شود


و از لب هايم خون جنگيان به خون غلتيده مي چكد


نه تو مانند من نيستي اي ديوانه


زيرا كه هنوز آرزوي يك روح ديگر در دل داري


و به قانوني از براي خود مبدل نشده اي


من مانند توام اي شب شاد و سرخوش


زيرا ان مردي كه در سايه من آرميده


اكنون از باده ناب سرمست است


و آن زني كه در پي من افتاده سرگرم گناه لذت ناك است


نه تو مانند من نيستي اي ديوانه


زيرا كه روح تو در هفت لفاف پيچيده ست و دلت را در كف دست
نگرفته اي


من مانند توام اي شب شكيبا و پر شور


زيرا كه در سينه من هزار عاشق در كفن بوسه هاي پژمرده
مدفون اند


آري ديوانه ايا تو مانند مني؟


آيا تو مي تواني بر طوفان سوار شوي


چنان كه بر اسبي و آذرخش را به دست بگيري به سان شمشيري؟


مانند تو اي شب مانند تو بزرگ و بلند و تخت مرا بر توده
خدايان

 

 فروافتاده ساخته اند


و روز ها نيز از برابر من مي گذرند تا دامن پيراهنم را
ببوسم


ولي هرگز بر رويم نيندازند


آيا تو مانند مني اي زاده تاريك ترين قلب من؟


ايا تو انديشه هاي رام نگشته مرا مي انديشي و به زبان
بيكران من


سخن مي گويي؟


اري ما برادران همزاديم اي شب


زيرا كه تو فضا را آشكار مي كني و

 

من روح خود را...

 

-- - -- - --- - -- - - -- - - - -

 

موفق و شاد و همیشه سرزنده باشین ...

 

با آرزوی بهترین ها برای همه ..

 

یا علی

 

می نویسم ..

 

مي نويسم..

 

همه اين بي نوشتن ها را..

 

 مي نويسم همه دردها را..مي نويسم...

 

 براي تو..


مي نويسم. تمام آن لحظاتي را كه بي تو سر كردم..

 

 بي تو ميرفتم.. تنها و براي تو..


مي نويسم.. همان طور كه بخواهي.. همانطور كه تو بخواني..

 

چون تو خود خواستي كه حرفهايم

 

 را با تو قسمت كنم..

 


مي نويسم.. از همه روزهاي دلتنگي ..

 

از همه روزهاي بي كسي..

 

از همه روزهاي كه حتي سلامي

 

نبود...حتي احوالپرسي مختصري..

 

 كه من به همه اينها راضي بودم..


مي نويسم برايت ... چه باشي.. چه نباشي..

 

چه بخواني.. چه نخواني.. من فقط مي نويسم .

 

 تمام سفيدها را برايت سياه مي كنم..

 

 تمام نقطه ها را به سر خط مي برم و برايت مي نويسم..

 


مي نويسم.. فقط براي تو مي نويسم..

 

 

من شب هنگام زير پتوي چارخانه صورتي ام مي خزم

 

 

 چشم ها را می بندم تاتو راپيدا کنم تو همين حوالي هستي

 

 

 چه فکرت ته خط باشد چه يک نقطه تومهمان رويای

 

 

 شبانه منی براي نقطه پايان تنهايي تو تنها

 

 اسمي بودي كه صدا كردم... 

 

مقصر

 

آمد کنار حوصله من تنگ نشست


 

مثل هميشه پنجره ها را ولي نبست


 

گفتم چقدر سهم حقيرست اين زمين


 

گفت آسمان، براي من و تو هميشه هست


 

خورشيد شد به آتش کشيد تن مرا


 

خنديد، بند بند وجودم زهم گسست


 

پيچيد بوي تلخ وداع هميشگي


 

افتادم از نهايت چشمش، دلم شکست


 

از درد حلقه ميزدم و دم نميزدم


 

دريا و آسمان و زمين، دست روي دست


 

حالا نشسته ام به تماشاي روزها


 

حالا اسير بازي اين روزگار پست


 

حالا منم که سنگ صبور زمين شدم


 

او يک پرنده شد در افقهاي دور دست


 

پيچيد بوي خاطره اي تلخ در تنم


 

آمد کنار حوصله ام تنگ تر نشست

 

 

 

----- - --  -- - -- - -- - -- - -- - -- - - - - - - - - - -- - - - - - - -- - -

 

 

زندگی شیبی است و عشق سیبی است و

وای برحال آن که درعشق پایبند نظم

وترتیبی است ...

 

  -  - - - - - -- - - - - - - - - - -- -  - - - - -- - -  - - - - - -  - -

واما تو:


قرار نبود آن وقتهای توجایشان رابااین

 

وقتهای من عوض کنند.

 

قرار نبود عشق هم مثل گیلاس.بوسه.

 

عیدی و تعطیلات تابستان اولش قشنگ باشد.

 

قرارنبود کسی سختش باشد بگوید

 

 دوستت دارم.

 

قرارنبود کسی به هوای نشکستن دل

 

دیگری بماند.

 

قرار بودهرکس به هوای نشکستن دل

 

خودش بماند.

 

قرار نبود هر چه قرار نیست باشد.

 

قرار تنها بر بیقراری بودوبس.

 

گمان نمیکنم گناه من سنگینتراز نگاه

 

 تو باشد.

 

اما یقین دارم کودک دلت کمترازپیش بهانه ی

 

لالایی های شعرگونه ام رامیگیرد.

 

مهم نیست ...

 

فقط یک چیز یاد همه بماند.

 

اگر اتفاقی که نباید بیفتد افتاد تنها

 

برایت می نویسم:

 

    خودت خواستی تقصیر من نبود.

 -------------------------------------------

 

سلام دوستاي خوبم ...

 

بابت تمام تعريف ها و تمجيد ها و توهين ها بابت آپ ديت قبلي ممنون .

 

دوستاي گلم اگه اين روزا كمتر تونستم بهتون سر بزنم بدونين كه اومدم

 

دانشگاه و درگير درس ها هستم ..

 

با عرض شرمندگي زياد ...

 

موفق و شاد باشيد ...

 

يا علي

 

تنفر دنیوی

تنفر دنیوی

 

زمانه زمانه ی بدی است ...

 

زن و مرد عاشق می شوند و دو روزه فارغ می شوند ...

 

با جدایی از عشق اول به یک هفته نکشیده عشق جدیدی می گزینند ...

 

جالب است ... جالب است برایم این که از خوبی ها و زیبایی ها و محبت های

 

عشق قدیم برای فرد جدید سخن می گویند ...

 

ای خاک بر سرت مرد ... ای خاک بر سرت زن ...

 

اگر خوب و زیبا و مهربان چرا از او جدا شدی ؟

 

کسی نیست به من بگوید این عشق است یا هوس ؟

 

اگر روزی عاشق شوم از کجا باید بفهمم ؟

 

ای خاک بر سر آن مردمانی که هوس خود را با عشق آمیخته کرده و حال

 

دختر ها و پسرها را به جای میدان عشقبازی به مسلخ هوس کشیده اند ...

 

ای خاک بر سرت مرد ... ای خاک بر سرت زن ...

 

تو کیستی که حرف از عشق می زنی ؟ ... هنوز نمی دانی عشق چیست و

 

حرمتش را زیر پا می گذاری ؟ ... در کجای دنیا عشق را پیدا کنم و دلم

 

را به آن خوش کنم ؟

 

چرا هوس های خود را به عشق تعبیر می کنی ؟ ... چرا فکر می کنید که

 

عاشقید ؟ ...

 

 شما هوسرانید ... هوسرانانی که عشق را به کثافت کشیده اید

 

دور شوید و گم شوید ... چشمانم نمی خواهد شما را ببیند ... حالم از این

 

انسانیت و عشقی که شما حرف می زنید به هم می خورد ...

 

ای خاک بر سرت مرد ... ای خاک بر سرت زن ...

 

آبروی خدا رو برده اید ... آبروی انسانیت را برده اید ...

 

حیف از مرگ برایتان انسان های هوسرانه کثیف ...

 

شما نباید حتی متولد می شدید ... نطفه تان با شهوت و هوس همراه بوده

 

و نا خواسته به این دنیا آمده اید ... پدران و مادرتان شهوت را به شما

 

تحمیل کردند و شما را به این لجن فرستاده اند ...

 

لطفا سکوت کنید ... حالم از حرف هایتان به هم می خورد ... شمایی که

 

چشمتان فقط به دنبال به دست آوردنه اندامه مثلا عشقتان است چگونه به

 

خود اجازه می دهید به من هم نگاه کنید ؟

 

ای خاک بر سرت مرد ...

 

خودت را به دست هوست داده ای و دنباله رو شهوتت شده ای ... زندگی را

 

در زیر لباس زنان می بینی ... فکرت در کنار زن بودن است ... ذهنت به

 

دنبال در کنارش خوابیدن است ... که چه ؟ ... آخر که چه ؟

 

آخر بی حیا خدا زن را برای آرامش تو به کنارت فرستاد نه به خاطر این

 

که غریزه ی حیوانیت را با او تسکین دهی ... شرم کن مرد ... شرم کن

 

اگر می دانی شرم چیست ... به نام عشق در کنار زنت می خوابی و کارت

 

را می کنی و صبح روز بعد می گویی این زن نمی تواند خواسته های مرا

 

ارضا کند و به زیر پتوی زنی دیگر می خزی ؟ ...

 

این که من می بینم زندگی نیست ... هیچ اسمی برایش نمی یابم ای مثلا مرد...

 

ای خاک بر سرت زن ...

 

خودت را دست هوست داده ای و دنباله رو شهوتت شده ای ... زندگی را در

 

کنار مردی بودن و خوابیدن می بینی ... فکرت در انتظار روز و شبی است

 

که با مردان بوده ای ... ذهنت به دنبال این که به شلوار مردان نگاه کنی و

 

ببینی که شلوار کدام مرد بیشتر جلو آمده و او را تحسین کنی و آرزو کنی او

 

برای تو باشد ... به نام عشق در کنار معشوقه ات می خوابی و خواسته ات

 

را ارضا می کنی و روز بعد در خیابان به مردان دیگر چشمک می زند ...

 

این که من می بینم زندگی نیست ... اینان که من می بینم انسان نیستند ...

 

حیواناتی هستند که دنبال غریزه ی جنسی خود می روند ... روح انسانیت

 

در بدنشان نیست ... وای بر من ... وای بر تو ... وای بر ما که بین این

 

حیوانات می خواهیم زندگی کنیم ... نمی شود ... به خدا نمی شود ...

 

این رسمش نیست ... رسم زندگی که این نبود ... این مردمانی که با حماقت

 

خود به دنبال این هستند که آیا آدم و حوا عقد کرده  اند یا نه و خود را

 

حرامزاده می دانند. . . آیا میشود در کنارشان زندگی کرد ؟ ؟ ؟ ! ! !

 

بهتر که سکوت کنم ... اینان دیگر از نظرم حتی در حدی نیستند که

 

مخاطب ناسزای من قرار گیرند .. تف به رویتان مردمان ناپاک ...

 

لعنت خدا بر شما که از هوس طغیان کرده اید و بر من که در برابرتان

 

سکوت کرده ام ...

 

نویسنده ی متن :

 

سوداگر

 

---------------------------

این متن نوشته ی دوست خوبم (( سوداگر )) هست که مدتیه که از وبلاگ

 

نوشتن کنار رفته ... با اجازش و به یادش اسم خودش رو زیر متن نوشتم ...

 

در ضمن مخاطبین این نوشته خود کسانی هستند که نویسنده گفته و با تمام

 

افراد نیست ..

 

موفق و شاد باشید ...

 

یا علی .

تولد وبلاگ .

 

من دلم می خواهد


خانه ای داشته باشم پر دوست


کنج هر دیوارش


دوستهایم بنشینند آرام


گل بگو گل بشنو


هرکسی می خواهد


وارد خانهء پر عشق و صفای من گردد


یک سبد بوی گل سرخ


به من هدیه کند


شرط وارد گشتن


شست و شوی دلهاست


شرط آن داشتن


یک دل بی رنگ و ریاست


بر درش برگ گلی می کوبم


روی آن با قلم سبز بهار


می نویسم ای یار


خانهء ما اینجاست


تا که سهراب نپرسد دگر


خانهء دوست کجاست؟

 

-------------------------------------------------- - -  - -

 

سلام به همه ی دوستای نازنینم ...

 

امید که حالتون خوب باشه ...

 

اول از همه سال نو رو به همتون تبریک میگم ... امیدوارم که سالی پر از

 

خیر و برکت براتون باشه و امسال همگی موفق و شاد باشین ...

 

سال 86 تموم شد و همه ی ما یک سال تجربه های متفاوت دیگه ای رو

 

گذروندیم ... بگذریم که حرف بسیاره ..

 

امروز وبلاگم یک ساله شد ... و تولد داریم اینجا ... از همه ی دوستای

 

خوبی که این یک سال رو با من بودن ممنون و سپاس گذارم ...

 

امید که بتونم خوبی هاتون رو جبران کنم ...

 

بیشتر از این مجال حرف زدن نیست ...

 

بریم سراغ متن بعدی ...

 

---- -- - --- -- - - -- - - - -- - - - - - --

 

مرا از عصر دلتنگي نترسانيد که عمري چشم در راهم

اميدم را ز ياس من نترسانيد که عمري چشم درراهم


هم آوازم شويد ذکري دعايي حاجت خيري

بيايد آن سفر کرده که عمري چشم در راهم


گل گلدان عشق او دگر بال و پري دارد

بگو آيد گلستانم که عمري چشم در راهم


کجاست آن موج نا آرام و آن درياي طوفاني

منم آن صخره ي سنگي که عمري چشم در راهم
.

 

----------- -- - -  - - - - - - - - - -- - -

لطیفا!


 
ای صاحب و دانای نگاهها، لبخندها و اشکها،

 

 آیینه ی دل ما را با آفتاب نگاهت روشن گردان

 

 و بر سینه های پر درد ما  جویبار عشق و ایمان

 

 را جاری ساز تا دل خویش را به امید تبسم تو مصفّا

 

 گردانیم و فرهاد جانمان را به ناز نگاه تو، شیرین نماییم.

 

آمین ...

 

-------------- - - -      - - -- -- - - - -- -

یا مقلب القلوب و الابصار

 

یا مدبر اللیل و النهار

 

یا محول الحول و الاحوال

 

حول الحالنا الا احسن الحال

-       - -- -- - -- - - - -- - --  -

 

هفت سین امسال ما :

 

سايه حق

سلام عشق


سعادت روح


سلامت تن


سر مستيه بهار

سکوت دعا


سرور جاودانه

----------- - - -- - -- - - -- -- - -

سال خوبی داشته باشید ...

 

التماس دعا ...

 

یا علی

 

 

 

 

 

آخرین پست سال

 

هرگز کسی اين گونه فجيع به کشتنِ خود برنخاست که من

 

 به زندگی نشستم

 

عکس تزئینی است

 

 

فریاد
 
مشت می کوبم بر در


پنجه می سایم بر
پنچره ها


من دچار خفقانم، خفقان


من به تنگ آمده ام ، از همه چیز


بگذارید
هواری بزنم، آی!


با شما هستم ! این درها را باز کنید
!


من به دنبال فضایی می
گردم


لب بامی


لب کوهی


لب صحرایی


که درآنجا
نفسی تازه کنم


آه
!


می خواهم فریاد بلندی بکشم


که صدایم به شما هم
برسد!


من به فریاد،همانند کسی


که نیازی به نفس دارد


مشت می کوبم بر در


پنچه می سایم به پنچره ها


محتاجم


من هواری را سر خواهم داد
!


چاره درد
مرا باید این داد کند


از شما خفته چند
!


چه کسی می آید با من فریاد کند؟

 

عکس تزئینی است

 

من به چشمان خيال انگيزت معتادم


و در اين راه تباه عاقبت هستي خود را دادم

 

عکس تزینی است

 

شيرآشپزخانه ما چكه مي كند

 

و من از صداي مداوم قطره ها خوابم نمي برد!

 

همين بهتر

 

سه هفته تمام است

 

كه حتي به خوابم نيامده اي!

 

وقتي خانه خوابها

 

از ردپاي رؤياي تو خالي باشند

 

ديگر به كفر ابليس هم نمي ارزند

 

باز گلي به جمال هرچه بيداري بي دليل

 

مي توانم در اين بيداري

 

به مسائل مهمتري بينديشم

 

مي توانم حرفهاي بهتري بزنم

 

بايد حرفهايم آنقدر محكم باشند

 

كه بعد ها

 

بتوانم رويشان بايستم

 

حرفهاي حساب!

 

كه هرگز بي جواب نيستند

 

نبوده اند

 

اصلا مي توانم كمي گريه كنم

 

براي مرد رفتگر زرد پوش پارك

 

كه سالهاست سبيلش را گم كرده است

 

براي كودكان گلفروش كه هرسال دو برابر مي شوند

 

براي بچه گربه هايي كه سه روز تمام است

 

در موتورخانه همسايه ناله مي كنند

 

براي خودم كه سالهاست عطر تورا در كيسه كوچكي حفظ كرده ام!

 

براي غزلك غمگيني كه يك شب در پس تپه هاي پرسه و پرسش

 

نا پديد شد!

 

براي تمام كتابهاي نا تمام هدايت!

 

 براي شادماني شاملو در آستانه آخرين در!

 

كوير كور اين همه گلايه ....چند چشم چشمه شكل سيرابت

 

 خواهد كرد؟

 

بگو؟

 

 

برای خالی نبودن عریضه ...

 

گمان می کنم دیشب خواب رنگ پریده واژه ای را دیدم

یا پرنده ای بی پر در آسمان هفتم

یا پنج شنبه ای از اضطراب و پروانه

یا زمستانی نوزاد.

حالا لهجه ام سبز شده و چشمهایم لای خوای دیشب جا مانده

هیچ کس نمی پرسد چرا سبز می پوشم

چرا شراب می نوشم

چرا دستهایم بوی ترانه گرفته

هیچ کس دلش برای پاییز پریروز تنگ نمی شود!

می خواهم بروم برای آینه گریه کنم

گاهی که صبح و ستاره به دیدنم می آیند و آسمان بنفش می شود

یادم می افتد که چه نسبت محرمانه ای با کلمه دارم

و یاد تو می افتم که همیشه حال مرا از آینه می پرسیدی

بعد از تو کسی بی ابهام از کنار باران عبور نمی کند

مثل تمام پنج شنبه هایی که قد می کشند و جمعه می شوند

و من فکر می کنم آخرین بوسه ات روی کدام انگشتم بود...

باز صدایت راه می افتد و نام من پرنده می شود

باز آینه دست هایش را برای گریه های من تعبیر می کند

حالا تو هی بهانه بیاور.

کنار همیشه نیامدنت باران به لکنت می افتد و بابونه و بوسه سبز می شود

چقد آواز کف گلویم چقدر قمری کف دستم

...دیگر نبودنت را بهانه نمی گیرم

 

--------------------------------------

 

سلام ... این آپ رو از یکی دیگه از وبلاگ هام برداشتم ... نمی دونم

 

چرا دیگه الان حس نوشتن نیست ... ولی برمیگردم ... با قدرت

 

منتظرم باشین ... البته دیگه کسان زیادی هم نمیان اینجا

 

از اونایی هم که میان ممنون ...

 

فعلا یا علی

 

نا گفته ها

 

يادم آمد كه بايد بروم

 

گر چه هركس كه مرا مي بيند با بغض و گريه راه را بر من  مي بندد

 

بايد امشب در تاريكي و سكوت چمدانم را جمع كنم

 

امشب برف مي بارد و هوا سرد است

 

من خودم را خوب مي پوشانم

 

و چمدانم را از چيزهاي گرم پر خواهم گرد چون هوا امشب خيلي سرد است

 

اما دل من گرم تر از هر شب  و استوارم بر تصميمم

 

و به تمام خاطراتم قفل خواهم زد

 

چون نمي خواهم آنها را با خود ببرم

 

چمدان پراست از دلي عاشق و حرفهاي گرم و يك عالمه آرزوهاي قشنگ

 

پس براي خاطراتم جايي نيست

 

آنها را پيش تو به امانت مي گذارم

 

تا اگر روزي كه محال است برگردم... آنها را پس گيرم

 

بايد امشب بروم به ناكجا

 

..................... 

 

يادم آمد كه امشب بايد بروم

 

به دياري ديگر

 

به حياطي ديگر

 

تا دل از اين خاطراتم بركنم

 

تا نفس تازه كنم

 

و ببويم خاطرات با تو بودن را

 

شايد در دياري ديگر يا حياطي ديگر من تو را يافت كنم

 

در پي ات همه جا را گشتم

 

شايد بتوانم  تا تو را بار دگر من ملاقات كنم

 

چهره ات رنگ بهار است نفست باد صبا

 

من كجا باز توانم كه تو را يافت كنم

 

 

------------------------------

 

 

با کوچ دستانت دیگر چیزی از من نماند
کسی که سحرگاهان گلهای باغچه با نوازش های او باز می شد
کسی که شامگاهان با طنین خنده هایش ستاره ها چسمک می زدند
مهتاب تازه می شد و خورشید بهانه ای برای طلوع دوباره پیدا می کرد
چیزی از من نماند
و تمام لبخندهایم با آخرین باد حزن انگیزی که در میان خاطره هایمان وزید
کوچ کردند
کاش می دانستی :
تو  دلیل بودنم بودی ، بهانه ی زیستنم ... و بعد از کوچ دستانت چه
می خواستی از من بماند ؟
از کسی که تمام زندگیش شده خاطرات ...
روزش یاد تو و شبش غصه ی نبودنت ...
می دانی .... تازگی نوروزم تو بودی ... و زیبایی بهارم تو ...
با تو بود که باران در روز نخستین بهار تازه ام کرد
جوانه زدم و از نو شکفتم . کاش از دستم بر می آمد که شتابان به سوی تو
 آیم و همه چیز را برایت بگویم...
کاش دیوار فاصله ای که میانمان کشیده شده فرو می ریخت و تو برایم
می گفتی تمام ناگفته ها را.........
ناگفته هایی که احساس می کنم هرگز نخواهم شنید
 
-----------------
 
 

زندگی پديده ه‏ای اسرارآمیز است،
 
خنده جزئی از آن و گریه نیز جزئی از آن است.

بد نیست گهگاه غمگین باشی،
 
 غمگین بودن زیبایی خود را داراست فقط باید بیاموزی

كه اززیبایی غمگین بودن لذّت ببری. از سکوت آن، از ژرفای آن.

 

و من اکنون غمگینم و از غم خود استفاده می برم ...

 

-------------

دلم هميشه می خواست غزلی بگويم که اخرين بيتش..
آخرين پلک خواب الوده تو باشد....
امشب ولی می خواهم به جای حافظ با ديوان چشمان تو فال بگيرم..
پلک که می زنی ورق ورق غزل تازه زاده می شود..
اخرين برگ ديوان چشمان تو کجاست؟؟؟
پلک بزن من غزل تازه می خواهم///.........

سفر به خاک

 

و غزل عاشقانه ای را کشتم!


پروانه ای را از شمع دور کردم!


مجسمه سازی را به کوه بردم!


مجنونی را به دشت!


عارفی را به دیوانه خانه!


دیوانه ای را به مکتب!


آخوندی را به رقاص خانه!


رقاصی را به مسجد!


مرگ را کشتم!


زندگی را نفس کشیدم!


شعر نوعی سروده ام ضد!


شعر سپیدی نغز!


به غزل سرانه دادم!


سهراب را حافظ کردم!


پرنده را سهراب!


آب را به سربالایی کشیدم!


آتش را به سرا زیری!


حال خود را کجا برم؟؟؟


خانه ی معشوق؟


کنار شمع؟


پیش شیرین یا کنار لیلی؟


مجلس درس عارف خوب است


یا دیوانه خانه؟


پیش شیخ یا کنار میخانه؟


مرگ برایت بهتر است


یا تنفس؟


آیا شعری نو می گویم؟؟


شعر سپیدم کو؟


غزلک کجایی؟


فال سهراب بگیرم؟


یا پرنده را آزاد کنم؟


آب را بنوشم


یا آتش درون راخاموش کنم؟


همه ی تضاد ها


از روی عادت


سازش یافتن


مگر دل کوچک پرنده


به سنگ


و دل نازک من


به غم


میرم به دیاری دور


به خاک...

 

----------------------------

عشق ، تن به فراموشی نمی سپارد مگر یک بار برای همیشه .
 
جام بلور ، تنها یک بار می شکند .
 
می توان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت
 
اما شکسته های جام ، آ‌ن تکه های تیز برنده دگر جام نیست .
 
احتیاط باید کرد .
 
همه چیز کهنه می شود و اگر کمی کوتاهی کنیم عشق نیز ...
 
بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب می گیرند...

 

 

نوشتن چند جای خالی

 

نمی دانم که چرا و به کدامبن گناه نکرده با من این

چنین می کنی ...ولی فکر می کنم :

جدایی را زیبا می دانی ...

به دوری عشق می ورزی ...

از عذاب من لذت می بری ...

با نبودن من آرامش پیدا می کنی ...

 

--------------------------------

نمیدانم این رودخانه بی پایان مرا تا کجا خواهد کشانید ...

 

بسان رهگذری مات قلوه سنگهای کف رودخانه را نظاره می کنم

 

 و حیران از این همه نفرت که بر من می‌بارد ....

 

 خدایا دل من بی کینه است ....

 

 و من مسافر شبهای مهتابم...

 

  آرزو در من خفته است و من شبهای درازیست که بیدارم .

 

 دلم هوس رفتن نموده است...

 

  من یاد گرفته ام خوبی همانند آب است ......

 

فرقی هم نمی کند اگر چشمهای من بیزاری ببینند ....

 

 دستهای من خالی بمانند ...

 

.پاهای من رنجورتر از قبل سایه سبک مرا به اندام بکشند ...

 

و فرقی هم نمی کند اگر هیچ کس مرا نشناسد .....

 

من همان مسافرم با همان کوله بار ! باید بروم ...

 

 نمی دانم به کجا ....

 

 فقط می‌دانم که خدایی هست که در این نزدیکیهاست .................

-----------------------------------------

زير نور مهتاب ، بودن را باور كن ، بوسيدن را به خاطر بسپار و آغوشت را در تن

 

نقره اي ماه جاري كن ، و دستانت را نردباني كن براي رفتن به عرش مهرباني

 

و چشمانت را منتظر بگذار براي زلال ترين ديدار زير نور مهتاب ، باور كن هر چيزي

 

كه بودن را و ماندن را به تو هديه مب كند . و فراموش كن هرچيزي كه تاريكي را به

 

تو مي سپارد ...

 

---------------------------------

 

از تو فقط خاطره ای دور دست

مانده است ...

خاطره ای مثل ابر

خاطره ای مثل مه

        مثل باد

خاطره ای که همه تکه هاش

کم کم از هم گسست ...

- - - - - - - - - - - - -

در یادم خوب هست

روزی کز کوچه ها

در باران رد شدی

- وقتی طوفان نشست -

بی صدا

در پشت پنجرخ قلبی شکست

----------------------------------

سلام ... این متن ها رو از وبلاگ های قدیمی خودم که خاطره شدن برداشتم ...

اکثر کسانی که این متن ها رو اینجا می بینن نمی دونن که از کجا اومده ولی من

می دونم ... راستی ببخشین که نمی تونم بهتون سر بزنم ... شرمنده ی همه شدم

ولی قول می دم روزی که وقت داشته باشم و درس ها بزارن از خجالت همه ی

عزیزانی که منو یادشون نرفته در بیام ...

فقط تا نرفتم بگم که آخرین مطلب یعنی اون شعر ( خاطره ی دور دست ) از استاد

مهدی سهیلی هست که همتون اون رو توی تلویزیون دیدین ...

موفق و شاد باشین و سر حال ...

دوستون دارم ...

یا علی

زندگی با طعم مرگ ...

آنقدر زندگی به کامم شیرین شده که دلم را زده .

 

امروز فهمیدم عاشق روزنه ی امیدم هستم که به آرزوهای بر باد رفته ام لبخند می زند .

 

 و فهمیدم که تنها همراهم در زندگی همان تلفن همراهم است ...

 

آهنگ ها آرامم می کند ... این را می دانم که آهنگ تنهایی را تسکین می دهد

 

 ولی تسکین تنهایی ، تسکین درد آدم نیست ...

 

همانند عقیده ی دیرینه ام همه چیز به یک بار امتحان کردنش می ارزد ... حتی مرگ .

 

این را می دانم مرگ مهمانیست که همه انتظار آمدنش را می کشند ولی هیچ کس از آمدنش

 

 خوشحال نمی شود و کسی برای پذیرایی از آن آماده نیست ... ولی من وسایل پذیرایی را

 

آماده کرده ام ...

 

وسیله ی پذیرایی از مرگ چیزی نیست جز خودکشی ... البته این کار خیلی خوب است

 

 چون جسد قاتل و مقتول با هم به زیر خاک می رود و قاتل هم به سزای اعمالش می رسد ...

 

می دانم که هر کس فقط صدای فریاد دل خودش را می شنود ...

 

تا به حال یک عمر منتظر تولد مرگم مانده ام ... ولی مرگ هنوز به فکر تولد گرفتن نیست

 

 پس خودم دست به کار می شوم و برایش تولد می گیرم تا آرزوی تولد مرگم را به گور نبرم ...

 

 البته این را می دانم که آنقدر آرزوهایم را به گور می برم که جایی برای جسدم پیدا نشود ...

 

برای نام نویسی روی سنگ قبرم یک عمر فرصت داشته ام و در اندیشه ام این بوده که روی سنگ

 

قبرم نوشته شود (( ورود ممنوع )) ... این بهترین سنگ نوشته خواهد شد ...

 

احتیاج به سکوت و خلوتی دارم ... می دانم سکوت گورستان پشتوانه ی خوبی برای

 

 خواب جاودانه ام خواهد بود ...

 

 به بیرون خواهم رفت و همراه آخرین صدای پایم به خانه بر می گردم ... حرفی قبلا

 

نوشته بودم که (( قلمی که پر حرفی کند عمرش کوتاه است )) و حال می بینم آدمی

 

که پرخواهی کند و آرزوهای زیادی داشته باشد نیز عمرش کوتاهه ...

 

فعلا زنده ام و حتی یک نفر هم سراغم را نمی گیرد ... این را به خوبی دریافته ام ...

 

 ولی چه خوب می بینم وفتی می میرم دسته دسته به ملاقات جنازه ام می آیند تا به چشم

 

خود ببینند که به گور واگذار می شوم و دیگر مزاحمی ندارند ...

 

این نیز جالب است که همگان بدانند پس از مرگه سر چشمه ، رودخانه ساکنه خشکی می شود ...

 

و پس از مرگ من که سرچشمه های آرزوهایم بودم ، رودخانه ی آرزوهایم خشک می شود و

 

 کسانی که چشم دیدن آرزوهای مرا نداشتند و با دعا نوشتن آرزوها را دور و دورتر می کردند

 

خوشحال می شوند و به یکی از آرزوهای خود می رسند ...

 

هنوز هم دوست دارم بدانم پس از مرگم اولین قطره ی اشک از چشم چه کسی می چکد و آخرین

 

کسی که لباس مشکی را کنار می گذارد و مرا فراموش می کند چه کسی خواهد بود ...

 

لطفا کسی این ها را برایم نوشته و به آدرسه (( آخرت خیابان جهنم کوچه ی از دست

 

 رفتگان- پلاکه بلاتکلیف )) پست کند ...

 

--- - - - -- -- -- - - - - - --- - - - -

 

تو ... آری با تو ام ای خواننده ی نوشته هایم ....

 

چرا اینگونه می نگری مرا ؟

 

این نوشته ای بود و بس ...

 

این یه نوعه جدیده ...

 

 

 

 

فقط برای تسکین قلم

 

پرچم کمک داور سرنوشت ،مدتهاست به علامت در آفساید

 

ماندن شادی هایم بالاست...

 

 

مگس ها دل کوچکی دارند


 فکر می کنم اندازه کله يک مورچه


 مگس ها پرواز می کنند


 مثل کبوتر ها و عقاب ها


 مگس ها عاشق می شوند و بی پروا عشق بازی می کنند


 مثل اسب ها و شير ها


 مگس ها زمستان ها می خوابند


 مثل خرس های قطبی


 مگس ها آلودگی ها را دوست دارند و مزاحمند


 مثل آدم ها
 
 آدم ها می گويند از چيزهای آلوده بدشان می آيد


 آدم ها از چيزهای مزاحم هم بدشان می آيد


 آدم های از چيزهايی که شبيه خودشان است بدشان می آيد

 مگس دارد به زندگی اش و تخم هايی که درون شکمش دارد فکر می کند


 مگس دارد خودش را از آلودگی هايش پاک می کند


 مگس دارد نفس می کشد و از زندگی اش لذت می برد


 شترررررق ...


 - کشتمش

 دو قطره خون به جای می ماند


 از دلی اندازه کله مورچه


 مگس می ميرد


 هيچ اتفاق مهمی نمی افتد و زندگی در مدار صفر درجه اش می چرخد !



 بعضی آدم ها شبيه مگسند


 منتها هيچوقت پرواز نمی کنند


 از عشق بازی چيزی حاليشان نمی شود


 و حتی دلی اندازه کله مورچه هم ندارند


 فقط مزاحمند


 و با نبودنشان , هيچ اتفاق مهمی نمی افتد و حتی زندگی راحت تر

 

 بر مدار صفر درجه اش می چرخد


 فقط بدی اش اين است که


 هيچ مگس کشی اندازه هيکل اين آدم ها نيست !

 

 

 

تمام شب برای تسکین روحم به سیاهی آسمان خیره میشوم شاید چشمک ستارگان

 

 پیراهنش از ناریکی قلبم نجاتم دهد ...

 

تمام شب برای ستایش سکوت گوش به آوای شبنم می سپارم

 

تمام شب برای پرستش پاکی به زیر باران می روم تا از برخورد قطراتش بر کویر

 

صورتم رنگی دوباره بگیرم....

 

تمام شب به خود شب غبطه می خورم ....!!!!!

 

به سکوتش  به سیاهی اش  به زیباییش  به عشق پاکش  و به عاشق بودنش

 

پروانه تمام شب برای خواباندن فرزندش لالایی می خواند و من من تمام شب به

 

 نغمه خوانی اش گوش فرا می دهم ...

 

و گل آهسته آهسته به خواب می رود...

 

و من آهسته آهسته صدای شکسته شدن عشق را می شنوم

 

و اینجا پایان تازه شدن است ....

 

 

شمع می سوزد و پروانه به دورش چرخد


                من که می سوزم و پروانه ندارم چه کنم؟

 

آپ دیت بعدی رو هیچکس نمی دونه کی هستش ...

 

ماه رمضان هم که اومد ... از همه می خوام برای هم دعا کنن و منو هم یادشون نره ...

 

از این آپ کسی با خبر نمیشه جز اونایی که خودشون میان توی وبلاگ ...

 

مواظب خودتون باشین ...

 

تا نمی دونم کی ... یا علی

 

 

هفته ی خدا ...

 

و انگار این منم که سایه ی سایه ام

 

 هستم ...

 

 

 

خدايا

 

تنها می دانم که بايد نوشت


که نوشتن مرا آرام کند.


خدايا ديگر نمی دانم چه درست است!!


نمی دانم که آيا اين هم باز امتحانی است از سويت؟!


خدايا!! خدايا!!


نمی خواهم...٬ ديگر نمی توانم...


می دانم که تنها خود مقصرم... می دانم


خواهم ايستاد محکم در برابر نا ملايمات


اگر خدايا تو را هم نداشتيم٬ آن وقت چه؟


خدايا٬ تو اين زمونه همه به فکر خويشتن اند


ديگر قلب ها را نمی توان شناخت...


محبتها٬ عشق ها٬ همه و همه خريدنی شدند...


ای کاش


در آن دورانی که عشق ها واقعی٬ محبت ها وفادار بودند


به دنيا آمده بودم!


خدايا٬ تنها می دانم که تو بر همه چيز آگاهی


و تنها دل به همين خوش کرده ام


نا اميدم مکن٬‌ رهايم نکن٬‌ که تنها اميدم تو هستی...


دستم گير و ياريم کن


گاهی دوست می دارم ديوانه باشم٬


هيچ درک نکنم٬ نفهمم...


در دنيای خويش٬ آزادانه...


وای خدايا٬ چه لذتی...


در دنيايی زيستن که کسی از آن خبر نداشته باشد...


نمی دانم تا کی بايد عاشق بود...


بايد پنهان کرد عشق را...


دروازه ی دل را بست و قفل جاودانه بر آن زد


مبادا باز اين دل ديوانه سر بر آورد


و دوباره عاشق شود...


آسمان آبی٬


نسيم بهاری٬


آما دل من غمگين است٬


بهار آمد...


دل من زمستان است٬


تنهايی ام را با که قسمت کنم؟ ... نمی دانم!


بغض های دل را با که بگويم؟ ... نمی دانم!

 

 

 

لبخند خدا  

  لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم .  وارد خواروبار فروشی

 

 محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد .

 

 به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند

 

جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند

 

 زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا، شما را به خدا ، به محض این که بتوانم

 

 پول تان را می آورم

 

جان گفت نسیه نمیدهد 

 

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار

 

 گفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من ...

 

خواروبار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو ؟

 

لوئیز گفت: اینجاست

 

لیستت را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هرچه خواستی ببر»

 

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد ، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش

 

 نوشت وآن را روی کفه ی ترازو گذاشت.

 

 همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت...!!!!!

 

خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید...

 

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. !!

 

کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند!!!

 

در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه

 

 نوشته شده ست؟

 

کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:

 

" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورد کن"

 

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت ومتحیر خشکش زد

 

لوئیز خداحافظی کرد و رفت...

 

 

........ فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است

 

من در خلوت تنهایی خود به این باور رسیده ام که اینجا

 

 برای زنده ماندن باید مرد

----------------------------

 

طبق یه سنت قدیمی این هفته ، هفته ی خداست

نگاهی به چند تکه حرف

   

   ای کاش می دانستم بعد از مرگم اولین اشک از چشمان چه کسی جاری می شود و

 

آخرین سیاهپوش که مرا به فراموشی می سپارد چه کسی خواهد بود ؟؟؟

 

 

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار

 

 پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در

 

 داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه

 

 بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و

 

تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

 

 عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر

 

 از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و

 

 خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه

 

 نوشته است؟

 

 روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل

 

 دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 

 مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی حتی برای کوچ من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

 



وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید

 

 بهترین‌ها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.


حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز

 

 موفقیت است .... لبخند بزنید

 

 

برزخ

 

تاریکی می خواهد بر من غلبه کند

 

هنوز به اعماقش نرسیده ام

 

هنوز می توانم به روشنایی بازگردم

 

اما هر بار که به تاریکی کشانده می شوم

 

بازگشتم سخت تر می شود

 

نمی دانم چه اتفاقی دارد برایم می افتد ...

 

نگرانم

 

پریشانم

 

سرگردانم

 

احساس میکنم روشنایی

 

به جای آزار چشمانم

 

روحم را آزار میدهد ...

 

با اینکه از تاریکی نمی ترسم

 

و از بودن در تاریکی لذت می برم 

 

و با اینکه در روشنایی آزرده می شوم

 

اما روشنایی را بر تاریکی ترجیح می دهد

 

میان این برزخ چه می توانم بکنم ؟!

 

 

 

 

       آنقدر آرزوهایم را به گور برده ام که دیگر

 

                   جایی برای جسدم نیست

 

پاره حرف

 

سالها رو نشمر ........

                         ........ خاطره ها رو بشمر

 

 

شبی غمگین       غمی سنگین                و فرهادی ملول از دوری شیرین
 
رخی زرین     که شد زنگین   ز فقدانه محبت اندر این خشکسالی دیرین
 
چه رنج آور     غم مادر         و اطفالی که در تقدیر این خانه شدند پرپر
 
چه درد آور      خیال سر        که پایان میدهد غم را زنی با شهرت همسر
 
از آن بد تر      حیات آدمی دیگر     ومردم منتظر تا بنگرند نقش جدید طفل بازیگر
 
چرا مادر   چرا همسر  چرا آن طفل بازیگر     ز آتشهای بخت من شوند انبوه خاکستر
 
کنم زاری    زدشواری        که بابائی نبوده اهل دین داری
 
چه اجباری    که بیماری    مرض را میکند بر کودکش ساری
 
پدر مجبور    کمی هم کور   چرا کودک شود از رنج او رنجور؟
 
کسی از دور   خورد انگور   چرا نسلی شوند از شرب او مسکور
 
شب ابری  و  بی صبری     چرا یا رب به من دادی چنین ره توشه جبری
 
نه هم رازی    نه همسازی         قضاوت را چگونه میکند بر آدمی قاضی
 
نمازی را    شود راضی        که صد رحمت به آن طفلی که با گل میکند بازی
 
یکی هموار  یکی دشوار       برایش زندگی در پشت این دیوار
 
تعجب وار     عاجز وار      نگاهت می کنم یا رب به امید رهایی از فشار سخت این آوار.

 

 

 

...و خدا زن را از پهلوي چپ مرد آفريد
 
آري خداوند زن را از پهلوي چپ مرد آفريد


 
نه از سر او تا فرمانرواي او باشد


نه از پاي او تا لگد كوب اميال او گردد

 
 
بلكه از پهلوي او تا برابر با او باشد


و از زير بازوي او تا مورد حمايت او باشد


و از نزديكترين نقطه به قلب او تا معشوق و محبوب او باشد

           

 

 

"دیدی ای حافظ که کنعان دلم بی ماه شد

 عاقبت با اشک و غم کوه امیدم کاه شد

گفته بودی یوسف گم گشته بازآید ولی

 یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد.

 

----------------------------

 

سلام دوستای خوبم ... یه چند روزی نیستم و نمی تونم اینترنت بیام و بهتون

 

سر بزنم ... پیشاپیش از همه عذرخواهی می کنم ... و امیدوارم که منو ببخشین

 

گاهی میام برای سرکشی ... نمی دونم تا کی ولی فعلا یا علی .

 

اصل مطلب چیه ؟

 

مي دانم كوله ام سنگين و دلم غمگين است


اما تو دلواپس نباش... نيامدم كه بمانم!...

 

بعضی وقتها آنقدر به جزئیات و حاشیه مسائل می پردازیم که موضوع اصلی را به کل

 

فراموش می کنیم. ُ شاید بتونم منظورم را با داستان زیر بهتر بیان کنم:



خانمی طوطی خرید
٬ اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: این

 

 پرنده صحبت نمی کند! صاحب مغازه پرسید: آیا در قفس آینه ای هست؟!؛ طوطی ها عاشق

 

آینه هستند.آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند.

 

آن خانم یک آینه گرفت و رفت.روز بعد آن خانم برگشت٬ طوطی هنوز صحبت نمی کرد.

 

 صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان

 

 هستند!

 

آن خانم یک نردبان گرفت و رفت.اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت:

 

آیا طوطی شما در قفس تاب دارد؟ نه؟! خوب مشکل همین است. به محض اینکه شروع به

 

تاب خوردن کند٬ حرف زدنش تحسین همه را برمی انگیزد.

 

آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد! چهره اش

 

 کاملا تغییر کرده بود. او گفت: طوطی مُرد! صاحب مغازه شوکه شد و پرسید: واقعا متاسفم٬

 

آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟

 

آن خانم پاسخ داد: چرا! درست قبل از مُردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن

 

 مغازه٬ غذایی برای طوطی نمی فروختند؟

 

 

وقتی یه بار از دوستت ضربه می خوری،مثل اینه که با ماشین بهت زده

 

 و داغونت کرده ؛ولی وقتی می بخشیش،درست مثل اینه که

 

 بهش فرصت دادی تا دنده عقب بگیره ودوباره از

 

روت رد بشه،تا مطمئن بشه که دیگه چیزی ازت نمونده!

 

 

قفسي بايد ساخت


هرچه در دنيا گنجشك و قناري هست


با پرستو ها و كبوترها


همه را بايد يكجا به قفس انداخت


روزگاريست كه پرواز كبوترها


در فضا ممنوع است

 

یک رفتار خر مآبانه

                                       

روزي روزگاري به خري افتاد توي يه چاه و شروع کرد به عرعر کردن که منو در بيارين ..يالا

 

کشاورزي که صاحب اين خر عرعرو بود.. خيلي سعي کرد که يه کاري بکنه ..ولي نشد که نشد .

 

خره رفته بود ته چاه و در نمي يومد ..عرعرش هم قطع نميشد .......خر بي ادب نفهم!!!!

 

آقا کشاورزه با خودش فکر کرد که خوب ..اين چاهه رو خيلي وقته که ميخوام پٌٍرش کنم ..

 

خره هم که پيره  و ارزش اين که بخوام..بيارم بيرون و دوا درمونش کنم نداره پس بيخيال خر...

 

کشاورزه از همه همسايه هاش خواست که بيان و بهش کمک کنن ..اونام هر کدوم يه بيل آوردن

 

 و شروع کردن خاک ريختن تو چاه...

 

خره که فهميده بود چه بلايي داره به سرش مياد.شروع کردعرعرهاي جانسوز

 

سر دادن..از همون هايي که دل هر خري کباب ميشد از شنيدنش پس از يه مدت کوتاهي يهو

 

 ساکت شد جوري که همه تعجب کردند..

 

 

                                        

 

ولي بازم چند تا بيل ديگه خاک ريختن و ديدن نخير صدا از ديوار در مياد ولي از

 

 آقا(يا خانوم) خره نه...

 

کشاورزه يه نيگاهي تو چاه کرد ببينه چي شده که هيچ خبري از عر عره خره نيست که

 

 ديد ..عجب خر پر آي _کيويي بوده ..اين خره و تا حالا استعدادش کشف نشده بوده...

 

هر بيل خاکي که تو چاه ريخته ميشده ..

 

مي ريخته پشت کمر خره ..اونم خودشو مي تکونده و ميرفته روش مي ايستاده..مث پله...  

 

هر چي کشاورز و همسايه هاش..خا ک مي ريختن تو چاه ..خره خودشو تکون ميداده و مي رفته

 

 روشون مي ايستاده....و هي يه پله بالا ميومده تا اين که رسيد به سر گاه و يه جفتکي زد و

 

 خندون شروع کرد يورتمه رفتن...به اين ميگن خر

    

 

زندگي هر روز ممکنه خيلي مشکلات براي شما به همراه داشته باشه مث همون بيل هاي خاک ..

 

مصائب از همه طرف رو سرتون هوار بشه ..ولي اين که بتونين پيروز از تو چاه مشکلات در بياين

 

 که مشکلات رو سعي کنين از رو دوشتون بر دارين و يه قدم و پله بياين بالاتر.

 

ما ميتونيم از عميق ترين چاه هاي زندگي هم به سلامت خارج بشيم به شرطي که از هر مشکلي

 

يه تجربه و نردبون بسازيم براي پيشرفت و شکوفايي..

 

هر کدوم از مسائل زندگي  ميتونه به مثابه يه پله و وسيله اي براي رسيدن به هدف نهايي ما باشه..

 

فقط نا اميد نشو و از تلاش دست بر ندار ..

 

خودتو بتکون و يه پله برو بالاتر.

 

-----------------------------------------------------------

به این لینک برین و آهنگش رو دانلود کنین

 

http://www.bia2music.com/modules.php?name=News&file=article&sid=1015

 

واقعا قشنگه ... خواننده ش هم دوست خوب خودم مهران هستش ...

 

زندگی و سرنوشت

 

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست


که نگاه من درنی نی چشمان تو خود را ویران می سازد


و دراین حسی است که من آن رابا ادراک ماه


وبا دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - - - - - - -- - - - - - - -

 

دوستای خوبم سلام ...

 

یه مدتی نبودم و به هیچ کس هم سر نزدم .. درگیر امتحانات بودم ...

 

درسته خوب نبود ولی هر چی بود گذشت و تموم شد ...

 

امیدوارم که معذرت خواهی منو قبول کنین بابت غیبت طولانیم ...

 

- - - - --  -- -  - - -- - - - -  - -- - - - - -- - - - - -  - - -

 

 

سرنوشت را مي خوانم در افكارم


گاه درست


و گاه اشتباه


خطاهايم را مي توانم ببينم ولي نمي توانم عبرت بگيرم


و غبار در راه آنقدر در راه زياد است كه من در


ميان هياهو خود را نيز گم مي كنم


و تو كه در پيچش هاي زمان گاهي خود را به من مي نمايي


من به انتظار آمدنت همه راهها را نيمه كاره رها كرده ام


به گلباران كردن مقدمت خواهم پرداخت و


طلسم خود را بر گردنت خواهم انداخت


و آن روز من هنگام ترانه خواندن


تنها نخواهم بود


و تو براي هميشه غبار جاده ها را برايم


كنار خواهي زد

 

--- - -- - - - - - - - - -- --   -- - - - -  -- - -- - - - - -

 

 

ديگر براي اينکه گريه نکنم

هيچ بهانه اي ندارم

گريه گاهي رمز تدبير اشتباهات است

کاش چمدان عشقمان را آنقدر سنگين

نمي بستيم که وسط راه آنرا به زمين بياندازيم

وراه را بدون آن ادامه بدهيم

زندگي بدون عشق اينقدرخاليست که بعضي مواقع حتي زودتر از

سکوت مي شکند

وتو اي کاش مرا مي فهميدي

اماحالا که مي روي قرارمیان ماهيچ ؛ ولي بگو به چه بهانه می روی

امید

من تنهاترین فریاد در اوج صدایم


من عاشقانه ترین نگاه در کشتی وجود توام


من میخواهم زنده بمانم تابا توباشم تاباتو بخوانم چراکه بی تومیمیرم!


تمام شعرهای من فریاد قلب من است وتمام انها از ان توست .


من زردترین پاییزم در فصل نگاهت پس ان رادریاب وبا برق چشمانت غروبش را همراه باش ...


کسی چه می داند فردا چه خواهد شد ؟


شاید تقدیر دستان پر صلابتش را به سویم دراز کند و شاید هم نه...


ولی تا ان روز به امید رسیدن به نگاهت در انتظار می نشینم.

 

 

 

به یاد داشته باش..


درست درلحظه ای که می گویی " من تسلیمم"


شخص دیگری که درحال نظاره ی همان موقعیت است


با خود می گوید" چه فرصت بزرگی"

 

 

از گابريل گارسيا ماركز مي پرسند اگه بخواهي يک كتاب صد صفحه اي

 

 در مورد اميد بنويسي، چه مي نويسي؟

 

 مي گوید 99 صفحه رو خالي مي گذارم. صفحه ي آخر و در  سطر آخر

 

 مي نويسم اميد آخرين چيزي است كه مي ميرد

 

 

چند متن زیبا ...

 

 

دیگرحتی سیب سرخ دوستی مان نیز، دلگرمم نمی کند


تمامی سنگ فرش های این جاده ی بی انتها صدای مرا شنیده اند


اشکهایم نیزشرمنده ی دلند


دیگر آبرویی نمانده


حال که باید نگاه را نیز از چشمانم پنهان کنم!!!!


دیگر کجای این زندگی می توان اشرف مخلوقات را ستود؟؟!!


ای آینه ازرویت شرمنده ام


تو هم مجبوری دروغی را نشان دهی که دل خوش کنم


ای زندگی


برای همیشه کنارت خواهم گذاشت


تو هیچ گاه ارزشش را نداشتی


و من نمی دانم به دنبال چه به دنبالت آمدم!!!



با نهایت تاسف


ببخشید....اشتباهی آمدم


مرا به جای اولم بازگردان...

 

-  -- - - -- - -- - - - -- - - -- - -- - -- --  -- - - - -- -

 

گویند غروب جایی است که آفتاب ، آسمان را می بوسد

 

امشب برای تو غروب می کنم ، ای آسمان من کجایی ؟

 

- - - -- - - --  -- - - -- --- - -- -- - -  -- -  --- - - - - - - --- - --  - - -- -

 

 

 

در دوردستها کسی را می شناسم که قلبی به

 

وسعت دریا دارد

 

چشمهایش امتدادی از غمگین ترین غروب خورشید زندگیش

 

و تبسم لبانش گلچینی از غنچه های نو شکفته ی

 

بهاری است

 

دستهایش به اندازه تمام کهکشانها جای دارد

 

و قدمهایش در ابتدای زندگیست

 

او را و نگاههای عاشقانه اش را می شناسم

 

نگاههایی مملو از یاس محبت

 

او را می شناسم

 

او را که وجودش سرشار از آبی بی کران است

 

او را که همراه نسیم صبا می وزد ، آری او را می شناسم

 

در دوردستهاست ولی در دور دستی که همین نزدیکیهاست

 

خانه اش پر از سادگی و صفا

 

کلبه ی بی ریا و محقر او را می شناسم

 

او نیمه پنهان و روح گمشده من است ، آسمان خانه اش همیشه

 

آبی باد

 

او را می شناسم.............

 

 

روز به یاد ماندنی

من به آن کرده پشیمانم امروز


من از آن عشق گریزان امروز


من از آن جفایی که کردم سردرگریبانم امروز


من به دنبال پناهی، گوشه ای ،کنجی، خلوتی می گردم امروز


همین امروز....


نه فردا....


پناهی جز به خیال تو ندارم


خلوتی جز به هوای تو ندارم


گوشه ای، کنجی جز به در خانه عشق تو ندارم


آرزویم وصال توست


نه کمتر هم قانعم ، آرزویم یک نگاه توست اندکی از رویای من در خیال مهال توست


بگذشتم از آن فراغ جانسوز


هرگز نخواهم که برگردم به دیروز


می خواهم که روم تا ته امروز


اما ثانیه ها خفته اند نمی خواهند که من رها شوم ز دیروز


نازنینم ، بهترینم، گوش کن


هیچ فردایی نیست


هر چه هست رفتن تا ته امروز است


فردا وهم و خیال پرسه زدن در روزهاست


دیروز اندوه جان کاه بی تغییر و بی معناست


تا نفهمیم که امروز چه معنا دارد


یا که به امید فردا هر چه در سر داریم به دستهای فراموشی سپاریم


و به خود گوییم فردا در راه است پس بگذاریم که امروز هر چه زوتر از دست رود


غصه دیروز را خوردیم تا به امروز رسیدیم


امروز را نیز پرسه می زنیم تا فردا غصه اش را بخوریم


پس همیشه و همه روز چیزی برای غصه خوردن داریم

 

--- -- -- -- - -- - - - - - - - --  - -- --

 

تولدم رو تبریک نمی گین ؟

 

--- --- ----- ---- ---

 

چه کسی می خواهد


من و تو ما نشویم ؟


خانه اش ویران باد!!

یاد ایام ...

 

تنهايي من پاکترين و باوفاترين ياري است که در تمام زندگي پيدا کرده ام.


تنهايي من با شادي هاي من شاد مي شود و با غم هاي من غمگين.


تنهايي من هيچ وقت مرا تنها نگذاشته است.


من هرگز تنها نبوده ام چون هميشه تنهايي من در کنار من بوده است.


در فرهنگ تنهايي من خيانت جايي ندارد.


تنهايي من به آساني به دست نيامده است.


تنهايي من از انتهاي يک کوچه مه گرفته و غمگين با ناز و کرشمه به سمت من تنها

 آمده است.


تنهايي من با تمام چيزهايي که در خود دارد مرا تنها نمي گذارد.


در تنهايي من، غم ، اندوه، عشق،شادي،خاطرات و من جاي گرفته است.


در تنهايي من هميشه مي توان صداي موسيقي را شنيد.


در تنهايي من هميشه فيلمي براي ديدن وجود دارد.


در تنهايي من هميشه کتابي براي خواندن هست.


در تنهايي من اشک همچون مرواريدي مي درخشد.


من تنهايي خود را دوست دارم.


چون با وفاترين ياري است که در تمام زندگي پيدا کرده ام...........

 

----------------------------------------------------------------

زندگی شیبی است و عشق سیبی است و

وای برحال آن که درعشق پایبند نظم

وترتیبی است ...

 

-------------------------------------------------------------------

 

واما تو:


قرار نبود آن وقتهای توجایشان رابااین

 

وقتهای من عوض کنند.

 

قرار نبود عشق هم مثل گیلاس.بوسه.

 

عیدی و تعطیلات تابستان اولش قشنگ باشد.

 

قرارنبود کسی سختش باشد بگوید دوستت دارم.

 

قرارنبود کسی به هوای نشکستن دل دیگری بماند.

 

قرار بودهرکس به هوای نشکستن دل خودش بماند.

 

قرار نبود هر چه قرار نیست باشد.

 

قرار تنها بر بیقراری بودوبس.

 

گمان نمیکنم گناه من سنگینتراز نگاه توباشد.

 

اما یقین دارم کودک دلت کمترازپیش بهانه ی

 

لالایی های شعرگونه ام رامیگیرد.

 

مهم نیست ...

 

فقط یک چیز یاد همه بماند.

 

اگر اتفاقی که نباید بیفتد افتاد تنها

 

برایت می نویسم:

 

    خودت خواستی تقصیر من نبود.

 

جستجوی تو ...

 

من ادعا نمی کنم، همواره به یاد کسانی هستم که دوستشان دارم


ولی :


 مي توانم ادعا کنم که لحظاتی که به یادشان نیستم نیزدوستشان دارم .

 

 

---------------------------------------------

                                           

                                         

«در جستجوی تو»

 

در جستجوی تو


گشتم شبانه روز


در انحنای فکر


در گنبدی گلین


در وهم یک نیاز


لای سکوت شب


در باوری ز دور


در گردوخاک گور


غافل از اینکه تو


در باد صبحگاه


در آب چشمه سار


در یک شعاع نور از روزنی ز خاک


زیر سکوت سنگ


همراه یک نگاه


هر جا و هر کجا


تو با منی و من در جستجوی تو...

 

---------------------------------------------------

 

دوست داشتن ....دل می خواد نه دلیل.

 

---------------------------------------------------

 

خدایا

 

به داده ها،نداده ها وگرفته هایت شکر


که داده هایت، نعمت


 نداده هایت، حکمت

و گرفته هایت، امتحان است.

 

سه تیکه حرف ...

 

توبازنده ای زندگی!!

ومن آن فسیل هزارساله که دیگرفریب نمی خورد،
 
نه به آسمان آبیت
 
نه به هوای تازه ات
 
نه به صبح وشادیهای توخالیت وغمهایت
 
هه!!!!
 
دیگرحنایشان رنگی ندارد
 
من، آن فسیل هزارساله ام که دیگرفریب نمی خورد
 
و تو!!
 
بازنده ای زندگی
 
دیگرمرا به هرچه می خواهی بفریب
 
مرا به هرچه می خواهی بفریب
 
الا به عشق!
 
که برای چنین فریبی
 
هنوزبا دست لرزان، آغوش بازمی کنم.....
 
                               *********
 
شب از جنگل شعله ها می گذشت
 
حریق خزان بود وتاراج باد
 
من آهسته دردود شب، رو نهفتم
 
و درگوش برگی
 
که خاموش خاموش می سوخت
 
گفتم:
 
-        مسوز این چنین گرم درخود، مسوز!! –
 
-        مپیچ این چنین تلخ برخود، مپیچ!! –
 
    که گر دست بیداد تقدیر کور
 
    تو را می دواند به دنبال باد
 
                                      مرا می دواند به دنبال هیچ!!!
                                      
 
                               **********
 
بارالها..
.
مرا ازحکمتی که گریه نمی آورد
 
فلسفه ای که نمی خنداند
 
وعظمتی که دربرابرکودکان، سرخم نمی کند
 
                                                       دور نگهدار!!!

یک انگیزه ... هزار انتقام


تمام حرف هایم نم گرفته


شاید


تنها چیزی که برایم مانده


همین تنفر کاغذی است

هر دو جیبم


کاملا خالی است


از چیز هایی مانند احساس و محبت

صدای خشن دستانم


آغوش نیست


من مشت هایم مشت هستند


من دستانم گناه را فهمیده اند

تمام کسی که تمام من بود


مرا از من گرفت


مرا شکافت و دوباره از نو


با تنفر بافت


چیزی که بودم نیستم

تمام شب بو ها خشک اند


ماهی های برکه ی شعور مرده اند


درک پیدا نیست


نهایت در بی نهایت گم شده

یک سیگار روشن


با چند مهمان نا خوانده


این مهمان هر لحظه ای من شاید باشد


باور کن

برای دقایق یک اثیم


چقدر باید دقیقه ها محکوم می شدند


تا گذشته های خشمگین باور کــــنند


که حالا همه چیز فرق کرده

انگار تمامشان یک رویا بیش نبود


من تا گلو درون لجنزار فرو رفته ام


من برای سقوط کردن


وقت کسی را نگرفتم

درست است که


این ها شاید برگ های آخر بازی باشند


اما کسی هنوز نمی داند


آسه دل را چه کسی دارد 
 

نیایش

خدايا !

 

بحران زده ام ، نمي دانم به كجا رو كنم ! به چپ و راست رو مي كنم ، به پس و پيش و فقط

 

 ظلمت را مي بينم. به درون رو مي كنم ، ستاره اي مي بينم خدايم ! تو آن ستاره اي ،

 

 و اگر تو با مني ، درون من ، كنار من ، هيچ نيرويي در اين دنيا نمي تواند مرا شكست دهد.

 

هر چه جلال است، از آن توست! خدايم !

 

حتي اگر در هياهوي روزمرگي تو را از ياد ببرم ، تو مرا فراموش نخواهي كرد خدايم !

 

تو در تمامي مشكلات و دشواري هاي زندگي ،نيرو و اقتدار مني خدایم!

 

راهي نمي بينم و آينده پنهان است اما مهم نيست ، همين كافي ست كه تو همه چيز را مي بيني.

 

پس ای شنونده دعاهای من ! ای آنکه بی پاسخ نگذاشته ای هر آنچه خواستم! ای آنکه هنوز هم معجزه

 

می کنی! ای آنکه شرمسارم از آن چيزی که به من دادی و من ندیدم و شکرت نکردم!ای نگاهدارنده

 

مسافران غریب عرفانت! ای موسیقی بی کلام عشق! ای رود زلال روح من!

 

 ای خداوند شایسته خداوندی !اي خجسته !ای صاحب انسان و مَلَک!ای قدرت مطلق کائنات!

 

ای خدای کوه، خورشيد، دنيا، گُل، پروانه، شبنم!

 

تو را قسم به وصف بی پايانت!تو را قسم به لحظه دعا!تو را قسم به لحظه توبه!

 

تو را قسم به لحظه گریه!تو را قسم به لحظه ای که دلم شکست!

 

خداوندا ما را به رحمتت مورد قضاوت قرار ده نه به عدالتت چرا که رسوای جهانيم!

 

خداوندا مرا در اوقات تنهايي و نيازمندي تنها مگذار اي رحيم و بخشنده !

 

خداوندا به نجات من هم بيا. مرا موهبت آن بخش كه در تو زندگي كنم پيش بروم و نفس گسيخته را

 

 بكشم مباد كه از ياد ببرم تو پناه و آسايش من هستي!

 

خداوندا نگذار از تو بخواهم، بيشتر از آنچه که داده ای!

 

یا لطیف!

 

هم اکنون که دست به بالا آورده ايم و از اعماق دل در کران کهکشانها بر وجود لایتناهیت دعا میکنیم

 

 و با تمام کوچکی خود ، خداوندیه بی پایانت را بانک می زنیم بر ما اجابتی کن این دعا را !

 

   آمین ...

 

 

یادت هست که ...

 

 

 

از وقتی که مردم

 

دلتنگی هایم چندین برابر شده است.

 

یادت هست؟

 

حتی آن روزها که تمام ثانیه هایش را

 

با تو بودن خرج می کردم

 

آرام و بی صدا می گفتمت:

 

دلتنگم.

 

و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد

 

تا لحظه ی مرگ.

 

دوستت دارم شیرین ترین کلمه ای ست که

 

در این مکان عجیب و غریب برایت می نویسم.

 

وقتی تازه زیر خاکی شدم

 

قدیمی تر ها تشر می زدند

 

که چرا هنوز هم به آن بالا فکر می کنی؟

 

در این جا

 

اندیشیدن به آن بالاها چندان خوشایند نیست.

 

هنوز موریانه ها به چشمانم نرسیده اند.

 

می دانی؟

 

من نگران قلبم هستم

 

اگر آن را هم بخورند

 

دیگر با کجای وجودم باید دوستت داشته باشم؟

 

اینقدر از من نترس

 

شب سوم بعد از مرگم

 

آمدم به خوابت که همین را بگویم،

 

اما از ترس جیغ زدی و از خواب پریدی.

 

نفهمیدم چرا تا این حد وحشت کردی !

 

اما ببین...

 

به خدا من همان عاشق سابقم

 

فقط...

 

فقط کمی مرده ام !

 

همین......

 

 

 

کسی آمد و صدایت کرد

دیگر صدایم مکن

کسی آمد و نگاهت کرد

دیگر نگاهم مکن

پشت سر

قاعده یی

به وسعت مکث با قی است

الباقی

کاریست که نکرده ایم

اما باقیست

____________________

می خواستی چیزی بگویی

نه!

لازم نیست

اصلا لازم نیست

پریان

دریا دریا گریسته اند

که چشمانم

این چنین به خشک سالی رسیده است

لازم نیست

اصلا لازم نیست

تنها

آینه را بردار

و تیری رها کن

بر پیشانی ام اگر نشست

آماده ام

تردید مکن

من زنده به گور تو ام!!

 

شروع

 

صدای پا ی بهار شنیده می شود

درخت ها جان تازه ای گرفته اند

آسمان هم با آسمان زمستان فرق دارد

گاهی سرد می شود اما خیلی زود نسیم بهاری سردی زمستان را به خنکا ی

 

 دوست داشتنی بهار تبدیل می کند

خیابان که می روی می بینی مردم با چه شوقی رفت و آمد می کنند،

 

خرید می کنند و ...

ولی نگاه عاشق به بهار نگاه دیگری است

--------------------------------------------------

یک نسیم از درد عشق است این بهار

آری دستاورد عشق است این بهار

--------------------------------------------------


بهار با همه خوبی و عظمت و طراوت یک وزش از نسیم عشق است

بهار حقیقی در دل آنان است که عاشقانه می اندیشند، عاشقانه می نگرند،

 

عاشقانه رفتار می کنند، عاشقانه می زیند و عاشقانه می میرند

گویی بهار می خواهد به ما بگوید که اگر عاشقانه مردیم،

 

هرگز نمی میریم

 

 

*********************************************************

 

 

و نور ماه اينبار هم بر من مي تابد


و مرا در تراوشات نقره فامش غرق مي سازد


و من يكبار ديگر خسته از


حل معماي زندگي لحظات كم مانند جواني را


در زير دست و پايم به هدر مي دهم


و من يك شب ديگر را تا سپيده تنها ترين فانوس


روشنايي بيدار خواهم پيمود


و هيچكس نخواهد فهميد كه چه زيبا ستاره ها


غروب مي كنند


و من چه بينا بر آنها مي نگرم


و يكباره هجوم روز ديگري است كه بر من مي تازد


و من چه تنها به نبرد روشنايي مي روم


و من پر از سكوت روز بعدي را نيز خواهم گذراند


تا به مهتاب شب برسم


تا عمرم را با ورق زدن شب و روز


تاريكي و روشنايي فقط پر كرده باشم