سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

من و ستاره

امشب برای بار هزارم است چشمانم خیره به آسمان دوخته شده است...

چشمان جستجوگرم هرشب به دنبال درخشش بی حد و حصرش هستند...

مثل اینکه آنها هم میدانند با دیدار دوباره اش مرهم اشک هاشان و التیام دردهاشان را جسته اند...

انگار بعد از آن شب که روی آخرین پله ی نردبان آسمان پا گذاشتم دیگر خبری از او نشده...

 

همان شب را می گویم که ستاره را در دستانم حس کردم...

 

همان شب که از گرمایش سوختم و آب دریاچه ی چشمم آتشم را خاموش کرد...

 

 

انگار چیزی در دلم می سوخت...

انتظار 

 

آتشی در درونم به پا بود...

 

می دانستم اگر رهایش کنم تا دوردست ها میرود  و دوری اش برایم سخت و طاقت فرسا خواهد بود...

 

اما من انتظار را دوست داشتم... آخر او قول داده بود که دوباره برگردد...

 

افسوس!...

 

افسوس که من از آن شب به بعد به همین آسمان مربعی شکل که از چهارچوب محدود پنجره ی کوچک اتاق سرد و تاریکم پیداست دل خوش کرده ام...

 

انتظار را از پس همین شیشه ها تجربه کرده ام...

 

اگر دیر بجنبم فرصت پرواز را از من میگیرند...

 

باید رفت فراتر از چهارچوب پنجره...

 

باید گذر کرد از پس شیشه های غبار گرفته ی تنهایی...

 

به انگشت اشاره ام که دوردست ها را نشان گرفته است بنگر..میبینی!..

 

 چقدر فاصله مان زیاد است!...

 

از زمین تا آسمان..راه درازیست..من در قعر زمین و ستاره در اوج آسمان خانه دارد...

 

من به اندازه ی وسعت بیکران دریای تنهاییم از ستاره ام  دور مانده ام...

 

میخواهم بروم....باید پرواز کرد...دیگر فرصتی نیست...

نظرات 4 + ارسال نظر
سوداگر پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 13:28

سلام...

عالی بود ...

خیلی قشنگ نوشتی ...

خوشحالم که نفر اولم که می خونم ...

موفق و شاد باشی...

یا علی

یک بغل احساس جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:41 http://sorahi.irxblog.com

یک آسمان ستاره ی عاشق برای تو
آبی ترین گذشتِ دقایق برای تو

سلام
زیبا بود
آپ هستم و منتظرت
شاد باشی

محمد شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:47 http://manvto.irxblog.com/index.php?op=ViewArticle&articleId=108

سلام
متن جالبی بود
خیلی خوشم اومد
جزءلینکی هام هستی . دوست دارم همینطوری که من سر میزنم و همینطوری که دوست من ( یک بغل احساس) بهتون سر میزنه شما هم یه سری به ما بزنی
خوشحال میشم
موفق باشی

دختر مشرقی شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 20:38

سلام .زیبا بود .لذت بردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد