مثل اینکه آنها هم میدانند با دیدار دوباره اش مرهم اشک هاشان و التیام دردهاشان را جسته اند...
انگار بعد از آن شب که روی آخرین پله ی نردبان آسمان پا گذاشتم دیگر خبری از او نشده...
همان شب را می گویم که ستاره را در دستانم حس کردم...
همان شب که از گرمایش سوختم و آب دریاچه ی چشمم آتشم را خاموش کرد...
انگار چیزی در دلم می سوخت...
آتشی در درونم به پا بود...
می دانستم اگر رهایش کنم تا دوردست ها میرود و دوری اش برایم سخت و طاقت فرسا خواهد بود...
اما من انتظار را دوست داشتم... آخر او قول داده بود که دوباره برگردد...
افسوس!...
افسوس که من از آن شب به بعد به همین آسمان مربعی شکل که از چهارچوب محدود پنجره ی کوچک اتاق سرد و تاریکم پیداست دل خوش کرده ام...
انتظار را از پس همین شیشه ها تجربه کرده ام...
اگر دیر بجنبم فرصت پرواز را از من میگیرند...
باید رفت فراتر از چهارچوب پنجره...
باید گذر کرد از پس شیشه های غبار گرفته ی تنهایی...
به انگشت اشاره ام که دوردست ها را نشان گرفته است بنگر..میبینی!..
چقدر فاصله مان زیاد است!...
از زمین تا آسمان..راه درازیست..من در قعر زمین و ستاره در اوج آسمان خانه دارد...
من به اندازه ی وسعت بیکران دریای تنهاییم از ستاره ام دور مانده ام...
میخواهم بروم....باید پرواز کرد...دیگر فرصتی نیست...
سلام...
عالی بود ...
خیلی قشنگ نوشتی ...
خوشحالم که نفر اولم که می خونم ...
موفق و شاد باشی...
یا علی
یک آسمان ستاره ی عاشق برای تو
آبی ترین گذشتِ دقایق برای تو
سلام
زیبا بود
آپ هستم و منتظرت
شاد باشی
سلام
متن جالبی بود
خیلی خوشم اومد
جزءلینکی هام هستی . دوست دارم همینطوری که من سر میزنم و همینطوری که دوست من ( یک بغل احساس) بهتون سر میزنه شما هم یه سری به ما بزنی
خوشحال میشم
موفق باشی
سلام .زیبا بود .لذت بردم