سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

من و بهار ...

من و بهار این روزها مدام با هم در حال گفتگو هستیم : من به او

 

 می گویم بهار ! راستی این همه زیبایی چرا همراه این همه دلتنگی

 

است ؟ او می گوید من فرصت عاشقی هستم مرا می شناسی ؟ ...

 

 من می پرسم دلم می گیرد بهار ... می گوید من شراب مدام هستم

 

 مرا نوش کن .... می گویم بهار دلم را به چه کسی بسپارم در جنگل

 

نامهربانیها ؟ می گوید .... سالها من هم منتظر آزادی همه قناریهای

 

 دنیا بوده ام ! .... بهار چرخ می زند و می خندد و من نگاهش می کنم ...

 

 آرام آرام رنگهای دامنش را نشانم می دهد و دل من هرروز می چرخد ...

 

می زند خود را به در و دیوار و شب مست و بی هوش خود را می اندازد

 

 به دامن من و من باز می گویم فردا سؤالهای بیشتری از بهار خواهم پرسید

 

 شاید این یکی جواب بهتری داشته باشد .........

کاش حوصله می گردی ...

تو چه زود بار خود را بستی!

 

کاشکی حوصله می کردی،

 

می خواستم با تو بگویم:

 

از لحظات سرد با تو بودن که اندامم را کرخت می کرد،

 

از روزها و شبهایی که بر زخم هایم

 

بخیه می زدم...بی آنکه تو بدانی.

 

می خواستم با تو بگویم:

 

تو اگر مرهمی نیستی برای زخم هایم،

 

بگذار کهنه شوند.

 

تو برو ای  نامهربان،

 

                         "می بخشمت"

 

اما ای کاش دم آخر بر بخیه هایم ناخن نمی کشیدی،

 

تا جای زخم هایی که زدی تا ابد بر پوست روحم باقی نماند!

 

و شادی های کوچکم را پرپر نکند.

 

کاشکی حوصله می کردی...

 

چه حرف ها داشتم برای با تو گفتن،

 

که حال تا همیشه زیر پوستم می خزند،

 

و آزارم می دهند.

 

کاشکی حوصله می کردی...