سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سکوت ...

روز اولی که او را دیدم خوب یادم است. با همین چشم های جادوئی به من نگاه

 

می کرد.چشمهایش گیرندگی عجیبی داشت چه زود عاشقش شدم .


می خواستم همه زندگیم را بدهم و او را مال خودم کنم اما حالا من مال او شده بودم

 

چشم های خمارشودیدم او را در اغوش گرفتم....

 

و بعد...

 

چه زود آواره دیوانگی و حیرانی و دوست داشتن شدم

 


ای کاش زیبای سرزمین خورشید................

 


خدایا حق من این نبود....

 


تا کی سکوت حق من است

 


خدایا دیوانه شدم

 


بدادم برس ای خدااااااا.............

تنهایی ...

رسم دوستی این است

         روزی با کسی آشنا می شوی

انتخاب می کنی...

            دوست می داری

دوست می دارد

        و روز بعد : ........ فاصله

تنهایی ...

      تنهایی ...