سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

کسی سر زده می آید ....

کسی سرزده می‌آید.


در دلت جایی برایش خالی می‌کنی.


و همه می‌رنجند از اینکه جایشان تنگ شده.


بعضی حتی رهایت می‌کنند و می‌روند.

کسی سرزده می‌آید.


صفای مجلس‌ات می‌شود و قبله نگاه‌ات.


چشمهایش آئینه آینده،


و حرف‌هایش مرهم زخم‌های کهنه

کسی سرزده می‌آید.


از قصه آمدن می‌گوید،


و از افسانه ماندن.

کسی سرزده می‌آید.


و تو خورشید را پشت ابرهای تیره پنهان می‌کنی.


و چشمهای آسمان را می‌بندی،


تا در این خلوت عاشقانه،


دور از همه دیدگان،


ما شدن را تجربه کنی.

تو ...

از تو مهربن تر کیست که دردهایم را با او در میان بگذارم و زخمهای دلم را

 

 پیش رویش بشمارم؟

 

از تو آیینه تر کیست که هزار توی روحم را به من نشان دهد،بی آنکه سرزنشم کند؟

 

در شبهایی که ماه و ستارگان و آتشکده ها و فانوسها هر یک به سویی می گریزند،جز

 

 تو چه کسی شمعی در دلم روشن می کند؟

 

خوبا،مرا به خاطر همه ی نامه هایی که برای تو نوشتم،ببخش!مرا به خاطر همه ی

 

 آوازهایی که برای تو نخوانده ام،ببخش

 

من می توانستم در یک بعد از ظهر زیبا شاخه ای گل به تو بدهم،اما پاییز اجازه نداد

 

بهترینا،صدایم راببخش!لبهایم را ببخش!اشکهایم را ببخش

 

از تو مهربانتر کیست که سرگذشت دستهایم را برایش بنویسم و از فاصله ها گله کنم؟