سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

چه خوب است ...

گاه که به اطرافم می اندیشم به سادگی ولی سنگین درمی یابم که چه اندازه

گذشت و گذشتن سخت شده است ! چه خوب بود اگر همگی به این توافق

 رسیده بودیم که یا بگذر یا همان لحظه پاسخ بده هر چند خشونت بار ....

 و گهگاه به خود می گویم که « چه سخت است غریبانه گریستن میان

 لبخندهای دروغین .......» کاشکی کلام می توانست دایره فکر مرا کالبدشکافی

 کند .... چه ساده غریب شده ایم و چه ساده فاصله ها به تصاعد رسیده اند ....

مراقب باش پلها را یکی یکی شکستن کار ساده ایست ......

ماندن و ایستادن و دوست داشتن و صبور ماندن ساده نیست و در این میان

 دوست داشته شدن و محبوب ماندن از همه چیز سخت تر است ... خیلی وقتها

شده است که پشت شوخی که به روزگار دارم با خود فکر کرده ام آدمها مثل

کرم ابریشم تنها سفید و قهوه‌ای را دیده اند وبسیاری مصرانه با همین دو رنگ

عمر خود را سر می کنند ....

 تنها پروانه ها رنگهای هزار رنگ نگین کمان شهرام عشق و ابدیت را

می نوشند ....

  چه خوبست پروانه شدن ....

کاشکی دستت را دراز می کردی تا من هم پروانه شوم ........

کاش حوصله می گردی ...

تو چه زود بار خود را بستی!

 

کاشکی حوصله می کردی،

 

می خواستم با تو بگویم:

 

از لحظات سرد با تو بودن که اندامم را کرخت می کرد،

 

از روزها و شبهایی که بر زخم هایم

 

بخیه می زدم...بی آنکه تو بدانی.

 

می خواستم با تو بگویم:

 

تو اگر مرهمی نیستی برای زخم هایم،

 

بگذار کهنه شوند.

 

تو برو ای  نامهربان،

 

                         "می بخشمت"

 

اما ای کاش دم آخر بر بخیه هایم ناخن نمی کشیدی،

 

تا جای زخم هایی که زدی تا ابد بر پوست روحم باقی نماند!

 

و شادی های کوچکم را پرپر نکند.

 

کاشکی حوصله می کردی...

 

چه حرف ها داشتم برای با تو گفتن،

 

که حال تا همیشه زیر پوستم می خزند،

 

و آزارم می دهند.

 

کاشکی حوصله می کردی...