از دل تا قلم
از دل تا قلم فریاد خاموش من است. من از دل می نویسم تا سیاه مشقی باشد
برای دلهایی که پر از چینی های ترک خورده اند و به یک تلنگر می شکنند
صخره هم تحمل این همه سکوت را ندارد.کاش می شد بی کسی ها را غرق کرد و
با امید به زندگی ادامه داد.کاش می شد تنها نبود و لحظه ها را با شمردن نفسهای
خسته خود نگذراند.
_____________________________
حس غریب
خوشبختی یعنی دیدن حرفهای پشت سکوت خاموش کردن شمع غرور با یه فوت...
خوشبختی یعنی دیدن نقاش بال شاپرک خوندن آرزو ها توی دست قاصدک ، حس کردن
تشنه لبی تو یه لیوان آب یخ ، لمس کردن خاطره ها چه شیرین و چه تلخ
خوشبختی یعنی :
سفر پشت پر چین خیال دیدن چشمای تر رها شدن تو لحظه ها ز هست و نیست مثل یه پر...
خوشبختی یعنی شنیدن اسم یه دوست از لب باد وقتی که دوره و فاصله ها اونو برده ز یاد...
خوشبختی یعنی نقش کلید باش به یه قفل واسه درمونده راه...
چه خوبه دل به دریا بزنی اگه دل دریایی باشه می بردت اونجا که خوشبختی باشه
------------------ ---- - - ------ ----
کلام آخر
از نخل برهنه سایه داری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خواری به طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب
میترسم .
میترسم؛ نه از تعقیب سایه و سنگ ،
نه از شبهای بیمهتاب و زوزهی گرگ ،
از آدمها... از آدمها میترسم .
از آنکه با من مینشیند و برمیخیزد .
از آنکه هر صبح به سلامی و لبخندی پاسخم میگوید .
از دوست نمایان ...
از آنکه دوست مینماید میترسم .
از همانانکه ــ به قول فروغ ــ مرا میبوسند و طناب دار مرا میبافند ...
سالهاست که میترسم.
از آدمها میترسم و میگریزم به خلوت.
به خلوتِ خالی از چشم
میگریزم و میترسم از چشمهایی که خلوتم را میپایند …
میگویند هر کاری عقوبتی دارد ؛
عقوبت ریختن آبروی دیگران، عقوبت تمسخر، تحقیر و عقوبت شکستن دل .
تو بگو ... بگو من مبتلای کدام عقوبتم ؟
کاش در زمان پیامبری میزیستم ، از ترسهایم میپرسیدم و از عقوبتکشیدنم.
کاش ناگاه از جایی الهامم میشد که این درد که میکشم از کجاست !
علیرضا ــ که دوستم بود ــ آن سالها میگفت:
- فکر کن حالا ! حتماً گناهی کردهای، توبه کن از گناهانت!
من فکر میکردم با خودم ... من گناه نکرده بودم
خدای من مثل خدای آنها سختگیر نبود که از من کارهای سخت بخواهد
مادرم همیشه میگوید : هر چه به ما میرسد، هر چه به ما میدهند،
هرچه که میگویند سرنوشت ماست، همه را یک روزی،
یک جایی از ما پرسیدهاند و بلهاش را گرفتهاند.
از من هم پرسیدهاند ؟
یادم نمیآید ... !
و این شاید معنی همان تقدیر است که هیچ وقت نفهمیدمش.
......
من میترسم از این همه دروغ ... از تزویر .
میترسم از متنعّم بیدرد که نفَس از گرما میآورد و لب به نصیحت و شماتت میگشاید.
حتی از تو...
راستی ای چشمهای ناآشنا ! تو که ترسهایم را میخوانی... تو کیستی؟
کیستی ای چشمهای پنهان ؟
از تو هم میترسم .
اما گاهی میخواهم به تو بگویم.
همهی ترسهایم را بریزم جلوی دیدگانت تا بخوانی.
شاید دستهایت را گشودی...
شاید به پیامی و کلامی مرا نوازیدی.
ای مخاطب ناآشنا !
شاید دستهایت را برایم به سوی آسمان بلند کردی و ستارهای چیدی .
... ستاره را در کلامی بگذار و برایم بفرست !