سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

ای کاش !!!

 lamp

ساعت حدود دوازده شب بود و من داشتم با نور چراغ مطالعه درس می خوندم ٬ اونم چه درسی که خوندنش به اندازه تمام عمر آدم طول می کشه و حواسی می خواد که نباید حتی یه لحظه پرت بشه و حواس منم که اصلا گم شده.توی کتاب ها و جزوه ها غرق شده بودم که یه دفعه چشمم افتاد به چراغ مطالعه و دیدم چند تا حشره کوچیک و سبز رنگ دارن دور نور چراغ می چرخن و از شوق اون نور بزرگ تو دل تاریکی هی می خورن به هم ٬ انگار داشتن دور نور طواف می کردن تو اون لحظه می شد از خوشی اونها یه کمی دزدید و توی اون تاریکی بدون هیچ دغدغه ای خندید. اما هنوز چیزی از اون خوشی نگذشته بود که یه دفعه یه اتفاقی افتاد ٬ یکی از حشره ها افتاد پایین چراغ٬ اول فکر کردم اینم یه جور بازیه اما چیزی نگذشت که اون یکی هم افتاد و دوباره یکی دیگه و یکی دیگه...

هیچ کس نبود که چراغ رو طواف کنه ٬ حشره ها مرده بودن اما تنها حس خوبی که وجود داشت این بود که به هدفشون رسیده بودن و اون وقت بر باد رفتند .

ای کاش ....

حالا دارم به ابن فکر می کنم که ای کاش منم مثل اون حشره بودم !

تبسم و نگاه ...

 

تنها نگاه بود و تبسم میان ما  ،تنها نگاه بود و تبسم ،اما...نه...


گاهی که از تب هیجان ها  بی تاب می شدیم


گاهی که قلب هامان می کوفت سهمگین


گاهی که سینه هامان چون کوره می گداخت


دست تو بود و دست من این دوستان پاک


کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند


وزین پل بزرگ پیوند دستها  ، دل های ما به خلوت هم راه داشتند...


یکبار نیز اگر یادت باشد ،وقتی تو راهی سفر بودی


یک لحظه ،  وای تنها یک لحظه ، سر روی شانه های هم اوردیم...


با هم گریستیم...


تنها نگاه بود و تبسم میان ما  ، ما پاک زیستیم...


ای سر کشیده از صدف سالها ی پیش ،ای بازگشته از سفر خاطرات دور...

 
آن روزهای خوب ، تو آفتاب بودی ، بخشنده و گرم...


من مرغ صبح بودم مست و ترانه گو...


اما در آن غروب که از هم جدا شدیم ، شب را شناختیم...


در جلگه ی غریب و غم آلود سر نوشت ، زیر سم سمند گریزان ماه و سال...


چون باد تاختیم ، در شعله ی بلند شفق ها غمگین گداختیم...


جز یاد آن نگاه و تبسم ، مانند موج ریخت بهم هر چه ساختیم...


ما پاک سوختیم،  ما پاک باختیم...


ای سرکشیده از صدف سال های پیش ،ای باز گشته ای به خطا رفته!!


با من بگو حکایت خود تا بگویمت :


اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه ، آن شرم جاودانه ،آن دست های گرم...


آن قلب های پاک و آن راز های مهر که بین من و تو بود...


ما گرچه در کنار یکدیگر اینک نشسته ایم


بار دگر بر چهره ی هم چشم بسته ایم


دوریم هر دو دور...!


با آتش نهفته به دل های بی گناه ، تا جاودان صبور...


ای آتش شکفته اگر او دوباره رفت


در سینه ی کدامین محبت بجویمت؟


ای جان غم گرفته بگو دور از آن...نگاه...


در چشمه ی کدام تبسم بشویمت!؟