سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

کویر تنهایی

کویر تنهایی

کوله بار خستگی هایم را به باد حسرت سپرده ام و دست خالی در کویر خاطره

قدم می زنم تا شاید چشمانم بیابان تشنه ی روحم را سیراب کند و مرحمی

بر لب های خشکیده ام شود .شاه کلید کهنه ی صندوقچه ی قلبم را از بین انبوهی از

کلید های زنگ زده پیدا می کنم و صندوقچه را می گشایم . دفتر خاطرات غبار گرفته

را بر می دارم و به مرور اوراق آن می پردازم .دفتری که هر ورقش تداعی

ناملایمات روزگار است . دوباره سراغ پنجره می روم و کویر را به نظاره می نشینم .

کویری که با هیچ رودی سیراب نمی شود کویر تنهایی من .

 

 

((....))

حس مبهمی است زندگی کردن همچون قدم های لرزان و سست محکوم به

اعدامی نا امید که لحظه لحظه به مرگ محتوم خود نزدیک می شود .و رؤیایی بیش

نیست قدم زدن در جوارگل اقاقیا در زمانی که قلبها هم از سنگ شده اند .تو فریاد

می زنی و آنها بی خیال از کنارت می گذرند بی آنکه دستت را بگیرند و تو در این

ویرانه ی عشق در حسرت نگاه محبت آمیزی می سوزی.

 

 

کلام آخر

خدایا مهر بانا خسته ام من

                به عشق تو همه دل بسته ام من

خداوندا دلم را با نگاهت

                 از این پستی دنیا رهانیده ام من

 

 

من و ستاره

امشب برای بار هزارم است چشمانم خیره به آسمان دوخته شده است...

چشمان جستجوگرم هرشب به دنبال درخشش بی حد و حصرش هستند...

مثل اینکه آنها هم میدانند با دیدار دوباره اش مرهم اشک هاشان و التیام دردهاشان را جسته اند...

انگار بعد از آن شب که روی آخرین پله ی نردبان آسمان پا گذاشتم دیگر خبری از او نشده...

 

همان شب را می گویم که ستاره را در دستانم حس کردم...

 

همان شب که از گرمایش سوختم و آب دریاچه ی چشمم آتشم را خاموش کرد...

 

 

انگار چیزی در دلم می سوخت...

انتظار 

 

آتشی در درونم به پا بود...

 

می دانستم اگر رهایش کنم تا دوردست ها میرود  و دوری اش برایم سخت و طاقت فرسا خواهد بود...

 

اما من انتظار را دوست داشتم... آخر او قول داده بود که دوباره برگردد...

 

افسوس!...

 

افسوس که من از آن شب به بعد به همین آسمان مربعی شکل که از چهارچوب محدود پنجره ی کوچک اتاق سرد و تاریکم پیداست دل خوش کرده ام...

 

انتظار را از پس همین شیشه ها تجربه کرده ام...

 

اگر دیر بجنبم فرصت پرواز را از من میگیرند...

 

باید رفت فراتر از چهارچوب پنجره...

 

باید گذر کرد از پس شیشه های غبار گرفته ی تنهایی...

 

به انگشت اشاره ام که دوردست ها را نشان گرفته است بنگر..میبینی!..

 

 چقدر فاصله مان زیاد است!...

 

از زمین تا آسمان..راه درازیست..من در قعر زمین و ستاره در اوج آسمان خانه دارد...

 

من به اندازه ی وسعت بیکران دریای تنهاییم از ستاره ام  دور مانده ام...

 

میخواهم بروم....باید پرواز کرد...دیگر فرصتی نیست...