سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

روح بابک در تو
در من هست
 مهراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زن و بر چهره بکش
مثل بابک باش
نه
 سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش
 دشمن
 گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش خون می ترسد
مثل خون باش
بجوش
شهر باید یکسر
بابکستان بگردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد
 از جغد شود پاک و
گلستان گردد.......

آیا روح بابکی در ما باقی مونده؟

تبسم و نگاه ...

 

تنها نگاه بود و تبسم میان ما  ،تنها نگاه بود و تبسم ،اما...نه...


گاهی که از تب هیجان ها  بی تاب می شدیم


گاهی که قلب هامان می کوفت سهمگین


گاهی که سینه هامان چون کوره می گداخت


دست تو بود و دست من این دوستان پاک


کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند


وزین پل بزرگ پیوند دستها  ، دل های ما به خلوت هم راه داشتند...


یکبار نیز اگر یادت باشد ،وقتی تو راهی سفر بودی


یک لحظه ،  وای تنها یک لحظه ، سر روی شانه های هم اوردیم...


با هم گریستیم...


تنها نگاه بود و تبسم میان ما  ، ما پاک زیستیم...


ای سر کشیده از صدف سالها ی پیش ،ای بازگشته از سفر خاطرات دور...

 
آن روزهای خوب ، تو آفتاب بودی ، بخشنده و گرم...


من مرغ صبح بودم مست و ترانه گو...


اما در آن غروب که از هم جدا شدیم ، شب را شناختیم...


در جلگه ی غریب و غم آلود سر نوشت ، زیر سم سمند گریزان ماه و سال...


چون باد تاختیم ، در شعله ی بلند شفق ها غمگین گداختیم...


جز یاد آن نگاه و تبسم ، مانند موج ریخت بهم هر چه ساختیم...


ما پاک سوختیم،  ما پاک باختیم...


ای سرکشیده از صدف سال های پیش ،ای باز گشته ای به خطا رفته!!


با من بگو حکایت خود تا بگویمت :


اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه ، آن شرم جاودانه ،آن دست های گرم...


آن قلب های پاک و آن راز های مهر که بین من و تو بود...


ما گرچه در کنار یکدیگر اینک نشسته ایم


بار دگر بر چهره ی هم چشم بسته ایم


دوریم هر دو دور...!


با آتش نهفته به دل های بی گناه ، تا جاودان صبور...


ای آتش شکفته اگر او دوباره رفت


در سینه ی کدامین محبت بجویمت؟


ای جان غم گرفته بگو دور از آن...نگاه...


در چشمه ی کدام تبسم بشویمت!؟