سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سه شنبه ها

 

عزیزم یادت میاد سه شنبه ها

پا به پای هم میرفتیم تا  کجا

 

کوچه های خلوت رو یادت میاد

اون همه صداقت رو یادت میاد

 

عزیزم یادت میاد که گریه هات

چه جوری آتیش به جون من میزد

 

نمیشد بهت بگم دوست دارم

تا میخواستم زبونم بند میومد

 

کوچه های خلوت رو قدم زدن

توی هفته های تلخ و بی صدا

 

حالا روزا همشون سه شنبه اند

لعنت خدا به این سه شنبه ها

 

توی هفته ها ی بی نام و نشون

روز دیوونگی ها سه شنبه بود

 

با خودم میگفتم ای کاش ای کاش

 همه  روزای خدا سه شنبه بود

 

کوچه های خلوت رو قدم زدن

توی هفته های تلخ و بی صدا

 

حالا روزا همشون سه شنبه اند

لعنت خدا به این سه شنبه ها

ای کاش !!!

 lamp

ساعت حدود دوازده شب بود و من داشتم با نور چراغ مطالعه درس می خوندم ٬ اونم چه درسی که خوندنش به اندازه تمام عمر آدم طول می کشه و حواسی می خواد که نباید حتی یه لحظه پرت بشه و حواس منم که اصلا گم شده.توی کتاب ها و جزوه ها غرق شده بودم که یه دفعه چشمم افتاد به چراغ مطالعه و دیدم چند تا حشره کوچیک و سبز رنگ دارن دور نور چراغ می چرخن و از شوق اون نور بزرگ تو دل تاریکی هی می خورن به هم ٬ انگار داشتن دور نور طواف می کردن تو اون لحظه می شد از خوشی اونها یه کمی دزدید و توی اون تاریکی بدون هیچ دغدغه ای خندید. اما هنوز چیزی از اون خوشی نگذشته بود که یه دفعه یه اتفاقی افتاد ٬ یکی از حشره ها افتاد پایین چراغ٬ اول فکر کردم اینم یه جور بازیه اما چیزی نگذشت که اون یکی هم افتاد و دوباره یکی دیگه و یکی دیگه...

هیچ کس نبود که چراغ رو طواف کنه ٬ حشره ها مرده بودن اما تنها حس خوبی که وجود داشت این بود که به هدفشون رسیده بودن و اون وقت بر باد رفتند .

ای کاش ....

حالا دارم به ابن فکر می کنم که ای کاش منم مثل اون حشره بودم !