سوداگر انه

سودای یک سوداگر

سوداگر انه

سودای یک سوداگر

اتل متل...برنده!!!

 

vf

 

دوباره مثل قدیما کنار هم نشستیم و پاهامون دراز کردیم.

یواشکی با چشمات چک می کنی که نکنه پای من جلوتر از پای تو باشه.مثل همیشه!

می خوای بگی بلندتری، می خوای بگی بزرگ تری.

انگار دوباره همه شیطنت بچگی می ریزی توی چشمای مغرورت من یاد جر زدنت می افتم                                              

شروع می کنی ، " اتل متل توتوله..." نه! صدات دیگه بچگونه نیست.

مثل یه پرنده شاد پر نمی کشه توی فضای ذهن من. اما هنوز زنگ داره، نه زنگ خنده های بی بهونه.

زنگ خطره به گوش من. زنگ شروع قصه همیشگی تو که دوست داری مثل افسانه غریبش بکنی.

من بی خودی منتظرم که تو بازم زبونت بگیره ، من بخندم و دوباره همه چی رنگ بازی بشه، رنگ شوخی.

اما امروز برای تو هیچی بازی نیست، مسابقه است.

تو هنوز عادت داری که بجنگی، تو هنوز نیاز داری که برنده باشی و من می ترسم!

چقدر از آخر این بازی می ترسم.

وحشت دارم از به هم ریختن قصه ای که تو با دروغ ، با فریب، رنگ افسانه بهش زدی.

من از باختن تو می ترسم و بردن خودم. حیف که تو نمی خوای بفهمی!

" یک زن کردی بستون..." نگاهم لیز می خوره روی دستای تو !

دلم می لرزه مثل دستات ، چشمامو می بندم و دعا می کنم.

از ته دل آرزو می کنم که این دفعه جر نزنی ، که یه بار هم که شده تن بدی به باختن، باختن بی تقلب.

چشمامو می بندم و دعا میکنم جرات کنی یه بار هم که شده " یه پاتو ورچینی "!

توی دلم بهت می گم " سختیش همین یه پاته، باور کن ! "

چشمامو باز می کنم " هاچین و واچین یه پاتو..." دوباره نوبت توئه که ببازی.

اما طولش میدی، دستت زیرکانه از روی پاهای خودت رد می شه ، می شینه رو پاهای من .

کسی درونم فریاد می کشه " نه " و تو می گی " بر...چین! " و می خندی.

خنده برد ، خنده پیروزی و من بازنده ، پاهامو برمی چینم اما ... بال هامو باز می کنم.

 

s

 

مجبورم پر بگیرم ، باور کن! تو خودت باعث شدی تو با بازی پر تقلبت کاری کردی که به پاهام، به زمین عادت نکنم.

من پر می کشم و تو می مونی با پاهایی که هیچ وقت برچیده نشدن !

ببخشید، من بزرگترم از این که دیگه کنارت بشینم و اتل متل بازی کنم

حالا من یه همیشه بازنده بزرگم و تو یه همیشه برنده کوچولو که باید دنبال یه همبازی جدید بگرده.

این چندمین هم بازیه که پر می کشه و تنهات میذاره برنده ؟؟؟

 

نظرات 12 + ارسال نظر
میثم دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:22

اول اول اول
سلام خاله جون خوشهالم اولین نفر هشستم که واستون کامنت میزارم خیلی جالب بود ولی شما همیشه برنده هستید و من بازنده موفق باشی<<چشمک>>

سوداگر مرگ دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:29

سلام خاله جون....من زود پسر خاله میشم باید ببخشین...اما ما با همدیگه همکاریم<چشمک> خیلی قشنگ بود...ولی اونی که پرواز میکنه منظورش اینه که دیگه هیچ وقت نمیخواد به زمین برگرده...و این به نظر من یعنی قبول نکردن عشق زمینی ....پرواز کردن به سوی بی نهایت...عشق به معبود فقط اینه که میمونه.....
زندگی آزمایشگاه صبر برای موجود کم طاقت است...
موفق باشی...یا علی

سوداگر دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:48

سلام خاله جون ...

خیلی عالی بود ...

واقعا جای تعریف داره ... خوشحالم که تونستم امروز بیام و

متنت رو بخونم ... واقعا قشنگ نوشته بودی ...

موفق و همیشه شاد باشی...

یا علی

alireza دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 13:38 http://kelas2.blogfa.com

salam
mercccccccc
kheili ghashnag bood
eival
bye bye

سوداگر مرگ دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 15:21

یه سواله که ذهن منو مشقول کرده آخه گاو حسن که نه شیر داره نه پسون چه جوری شیرشو بردن هندستون

دریا دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 16:24 http://www.hagheghatgoo.persianblog.com

دریا دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 16:27 http://www.hagheghatgoo.persianblog.com

با سلام به خاله سارای عزیزم...
ممنونم که منو قابل دونستی.....
قشنگ گفتی.....
اونی که بازنده است....اینو بدون که همیشه برنده است....
چون راهی رو میره درست تره.....
موفق باشی....

تینا سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 00:01 http://Paradiise.Persianblog.Com

سارا جونی مرسی خبرم کردی ...
اینجا هم خیلی خوشگل می نویسی ..
این نوشتت خیلی خیلی قشنگ بود ...

سارا سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 13:52

خاله سارا مطلب زیبایی نوشتی .و هر کسی که این و درست بخونه باید برات دست بزنه

nazanin سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 14:29 http://nazi-biria.co.sr

سلا خاله جونم.الهی فدات شم.
بازم اومدی با یه آپه فوق العاده خیلی زیبا بود عالییییییییییی
مرسی که خبرم کردی .امیدوارم اینجا هم مثه همه جا موفق
باشی.قربونت برم اومدی نت پیش منم بیا دلتنگتمو منتظر.
بوس بوس.بای جیگرم.

آنیتا سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 21:22 http://www.my-whiteparadise.persianblog.com

برنده باشی.. به شرط تنهایی.. یه برد دروغین.. خیلی زیبا بود..

عروسک کوکی چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 19:22 http://ninijooneman.blogfa.com

سلام...خیلی داستان زیبایی بود....خیلی قشنگ بیان کردی دوروییه یه آدمو....آدمای مغرور همیشه همینن.....آخرشم به هیچ جا نمی رسن.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد