به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
شما چند بار توی کودکی هاتو از این کارا کردین؟عشق دوران کودکیهاتون رو یادتون هست؟!
یه دفعه یاد دوران مهد کودکم افتادم نمیدونم مهد کودک شما چه خبر بود ولی توی مهد کودک ما دقیقا به مشابه دو دشمن با هم رفتار میکردیم. فقط منتظر یه فرصت بودیم که کارایی رو که پسرها میکردن خراب کنیم! فکر کنین طرف با دوستاش ۳ ساعت خونه درست میکردن ما هم یه دفعه میرفتیم توی خونشون! و بعد نوبت اونا بود که جبران کنن! یادمه همشه سر خمیر های بازی هم با دعوا بود که مال پسرها خمیرهاشون نرمتره و مال ما سفتتر! نمیدونم مربی مهدمون چه طور دعوا های هر روز ما رو تحمل میکرد! معمولا خمیر ها رو بچه ها تقسیم میکردن. اگه طرف دختر بود که اون روز واسمون خدا بود ! هر چی خمیر سفت بود میداد به پسرها! اگه که از گروه خودمون بود که هیچی اگه که نبود ، نقشه های شیطانیمون رو باهاش در میون میذاشتیم ، اگه که قبول میکرد که فبها اگه که نه ، میخریدیمش! بهش وعده خوراکی موقع نهار میدادیم! اونم از خدا خواسته...دوران خیلی خیلی خوبی بود. دلم به حال پسرهایی که ازمون کتک خوردن میسوزه!
غصه نخور هر چی ما کوچیکیامون کتکشون می زدیم اونا واسه بزرگیاشون برنامه ریزی می کنن ؛) اما یاد مادربزرگ بخیر.
سلام ..
اول این که ممنون بابت آپ دیت ...
و این که دوباره وقت گذاشتی برای آپیدن وبلاگ ..
و در مورد دوران کوکی ...
همه ما اون دوران رو خیلی خوب یادمونه ...
و همه ما هم یه شیطونی هایی می کردیم اون زمان که حالا
دیگه فقط باید بشینیم و به اون کارا فکر کنیم چون دیگه اون
دوران بر نمی گرده که دوباره ما اون کار ها رو انجام بدیم...
موفق و همیشه شاد باشی...
یا علی
سلام یاسی جون....
حسابی هوایی شدم با نوشتت..
یاد اون وقتا به خیر...
بازیهامون...شیطنتامون....خنده هامون...گریه ها و دعواهامون همه کوچیک بودن و قشنگ...
یادش به خیر...
درپناه خدا،شادباشی و امیدوار.
دلام....قسنگ بود....مسی....سحمت کسیدی....
ولی بهتر از گذشته فقط تجربه ها یادمون بیاد نه چیز دیگه.....
آخه هم شادی و هم غمها در گذشته بوده و دیگه نیست و فکر کردن به اونا باعث غم میشه.....
موفق باشی ....یا علی
خسته رفتم خسته تر باز آمدم دل شکسته تر ز آغاز آمدم غافل از یادت نماندم هیچگاه با تو رفتم با تو هم باز آمدم
سلام قشنگ بود
سلام ؛
من که مهد نرفتم !!
سلام یاسی جون با این نوشتت منو بردی اون موقع ها....من زیاد با پسرا دعوا نمی کردم...فقط یادمه یه با یه یه پسره که اسمش رسول بود دعوام شد....همچنان زدم به نقطه حساسش افتاد رو زمین (( خنده )) یه پسر هم تو مهدمون بود که خیلی دوسش داشتم هنوزم اسمش یادمه سجاد...آخی یادش بخیر !!!